خودمان در زیر ذره بین !

در خیابان در حال رانندگی هستیم. یک ماشین از سمت راست ما می آید و می خواهد خود را در فضای کمی جا کند و احتمال اینکه با ما برخورد کند زیاد است.اجازه می دهیم که رد شود اما او بلافاصله بعد از رد شدن جلو خودمان می پیچد  و راه مان را سد می کند.عصبانی می شویم و رگ گردنمان حرکت می کند.لحظه ای بعد اتومبیلی قصد دارد از کنارمان رد شود به او راه نمی دهیم و او را اذیت می کنیم .و عصبانیت خود را سر او خالی می کنیم.او نمی داند  که تاوان کدامین گناه را پس می دهد .در واقع خاطی کس دیگری بوده است و ما شخص دیگری را محاکمه و مجازات می کنیم.

اتومبیل مان را  در جایی پارک کرده ایم. در هنگام برگشت مشاهده می کنیم که کسی عمدا به آن لگد زده و در روی آن فرورفتگی ایجاد کرده است. باز هم عصبانی می شویم و از خودمان می پرسیم که چه کسی و چرا این کار را کرده است.برای خالی کردن عصبانیت مان ماهم به ماشینی لگد می زنیم به جبران آن لگد و فرو رفتگی ! ولی آیا صاحب آن ماشین به ماشین ما  لگد زده است؟  تصور کنید او هم همین کار را با اتومبیل دیگری انجام دهد، آن وقت چه می شود؟ به قول معروف آیا سنگ روی سنگ بند می شود؟

درخدمت مقدس سربازی یکی از دوستان می گفت دوست دارم بعد از آموزشی در واحد آموزش  قرار بگیرم.سئوال من این بود که چرا؟ جواب او این بود که می خواهم همانقدر که ارشد ها ما را اذیت کردند بیشتر از آن سربازهای دیگر را اذیت کنم تا دلم خنک شود.!!!

به شهری برای مسافرت می رویم و فردی از آن شهر از کسبه یا ... با ما رفتار بدی می کند .این را در خاطرمان نگه می داریم که اگر فردی از این شهر به شهر ما بیاید و گذرش به من بیفتد می دانم چه بلایی بر سرش بیاورم؟ و همین کار را هم می کنیم!!!

با توجه به حوادث روزمره ی بالا شما به یاد چه ضرب المثلی می افتید؟ کمی فکر کنید!

گنه در بلخ کرد آهنگری ،به شوشتر زدند گردن مسگری

بیایید یک لحظه کلاه خود را قاضی کنیم و ببینیم روزانه چند بار اینچنین عمل می کنیم !چندین بار کسانی را که دم دستمان هستند اذیت می کنیم به جای افرادی که ما  را اذیت کرده اند؟آیا با انجام  این کارها جز اینکه دینی بر گردن خودمان ایجاد کنیم کار دیگری کرده ایم ؟ و اینکه اگر دیگران هم بخواهند مثل ما عمل متقابل انجام دهند چه می شود؟

دامادی علی!

در یکی از روز ها، زنگ اخر ، بعد از تمام شدن قصه و در ده دقیقه باقی مانده ، بچه ها با یکدیگر صحبت می کردند. در میان کودکان و به خصوص پیش دبستانی ها ،معمولا این جور وقت ها به ابراز محبت های صادقانه و بی ریا می گذرد.آن روز هم بازار حرف های قشنگ در کلاس ما ، حسابی گرم شده بود و کسی هر چه در دل داشت ،صاف و ساده، بیان می کرد و من هم با لبخندی پاسخ می دادم.تا این که یک باره علی که به قول خودش ،می خواست رو دست همه بلند شود ، رو به بچه ها کرذد و گفت : اصلا می دانید چیه / من این قدر خانم را دوست دارم که حتما برای عروسی ام او را دعوت می کنم. خنده ام گرفت و هنوز آثار خنده بر لبانم بود ، که اصر گفت: برو بابا ! تا ان وقت حتما خانم مرده است !!!

برگزیده ای از کتاب : گفتن از شکفتن

خاطره ای از: شیرین جهانشاهی  از کاشمر

نام کتاب: خاطرات مربیان کودک      

چاپ: شرکت چاپ و نشر نوین شرق

هدیه روز معلم

 

باز هم روز معلم رسیده بود و بچه ها هریک به فراخور حال ، هدایایی آورده بودند.رضا با هدیه ای که در دست داشت ، جلو آمد.پس از بوسیدن او هدیه اش را گرفتم.اما او نمی نشست و اصرار داشت که هدیه اش را باز کنم.سرانجام این کار را کردم و گفتم:به به عجب جوراب قشنگی!

در حالی که صورتش را پشت دستانش پنهان کرده بود و از لای پنجره ی انگشتانش نگاه می کرد، گفت: خانم اجازه ؟ من خواستم یک چیز دیگر هم برای شما بخرم ، اما مادرم گفت : بس است ، زیادش هم هست !!

برگزیده ای از کتاب : گفتن از شکفتن

خاطره ای از: شیرین جهانشاهی  از کاشمر

نام کتاب: خاطرات مربیان کودک       

چاپ: شرکت چاپ و نشر نوین شرق

در حسرت مدرسه!

اواخر شهریور ماه بود.همه ی خانواده ها  در تب و تاب اول مهر  و خرید لوازم التحریر و کیف و کفش نو برای فرزندان خودبودند.حسین  با حسرت به مردمی که در مغازه ها ازدحام کرده بودند و بچه های خوشحال نگاه می کرد.پارسال او هم مثل بقیه بچه ها  در شور و شعف فرا رسیدن ماه مهر و مدرسه  بود.

 اما امسال او نمی تواند به مدرسه برود چرا که پدر از روی داربست سقوط کرده و حالا علیل و ناتوان در گوشه خانه افتاده است.حسین احساس بزرگی می کرد چون مرد خانه شده و باید نان اور خانواده باشد.

فداکار کوچک

بعد از جدایی پدر و مادر ،حسن به  همراه خواهرش نزدپدر ماند، چراکه پدر دوست نداشت فرزندانش زیر دست ناپدری بزرگ شوند.بعد از مدتی پدر مجددا ازدواج کرد. .حالا دیگر پدر سمیه را در اغوش نمی گرفت تا با او بازی کند.درس و مشق های حسن هم برایش کسالت آوربود .بیشتر با همسرش بود و با او بیرون می رفت.

یک روز که از  مدرسه برگشتند کسی در را به رویشان باز نکرد.خانه خالی از سکنه بود.همسایه ای  مهربان بچه های گریان را به خانه برد.حالا حسن وردست اوستا گچ کار بود تا خواهرش درس بخواند.

رودخانه

پلاستیک حاوی کتاب هایش را محکم چسبیده بود. هنوز خمیازه می کشید .یکی دوبار در راه سکندری خورد و نزدیک بود بیفتد. برف شب گذشته همه جا را پوشانده بود.رودخانه گویی خروشان تر از هر روز شده بود.یک لحظه پایش سر خورد و تا آمد به خودش بجنبد داخل آب ها بود. حالا سعی می کرد از جایی بگیرد تا آب او را نبرد همزمان با دست دیگر کتابهایش را بالا گرفته بود تا خیس نشود اما سرعت آب زیاد بود.وقتی جسدش را در پایین دست رودخانه از آب گرفتند هنوز دستش بالا بود با پلاستیک کتاب در آن.

دو روز را فراموش کنید!

آیا زمانی که باران نمی بارد و هوا فقط کمی ابری است ، چتر خویش را همچنان گشوده نگه داشته و بالای سرتان نگاه می دارید ،تا مبادا باران بگیرد و شما خیس شوید؟

آیا عینک آفتابی خود را وقتی که دیگر آفتاب غروب کرده و اثری از نور باقی نیست ، همچنان روی چشم نگاه داشته تا مبادا چشمتان آسیب ببیند؟

چتر خویش را برای مواقع ضروری همراه داشته باشید ،اما به هنگام بارندگی از آن استفاده کنید ، عینک آفتابی را داخل کیف داشته باشید اما به هنگام تابش خورشید مورد استفاده قرار دهید ، برای فردا برنامه ریزی کنید اما امروز را برای فردا از دست ندهید، تجربه دیروز را به خاطر بسپارید اما حسرت آن را به همراه نداشته باشید، چه لزومی دارد وقتی هنوز باران مشکلات نباریده است ، چتر نگرانی را همچنان روی سر نگه دارید؟ چه لزومی دارد وقتی مسائل دیروز به همراه خورشید غروب کرده و از صحنه ی امروز محو شده اند ، همچنان آن را جلوی دیدگانتان قرار می دهید؟

زندگی در دیروز و فردا را کنار بگذارید و زندگی را در همین امروز زندگی کنید.

آدرس خودمان کجاست؟

چگونه می توان دیگران را پیدا کرد در حاالی که خودمان را هنوز پیدا نکرده ایم؟

چگونه می توان به دیگران کمک کرد در حالی که از فکر کمک به خود غافلیم ؟

هزاران آرزو را با خود به این سو و آن سو می بریم ،یک عمر خستگی را با خود جابه جا می کنیم تا به کجا برسیم؟ آن قدر مشغول هستیم که وقت نداریم سری به "خود" بزنیم و از خودمان احوال پرسی کنیم!راستی چرا از خویشتن بی خبریم ؟

آدرس خودمان را باید از چه کسی بپرسیم؟ در واقع این روزها بیگانه تر از همه ، با خوشتنیم.!آن که فرصت نمی کند به خود برسد ، چگونه می تواند به دیگران برسد؟آن که خویشتن را گم کرده است چگونه می تواند دیگران را پیدا کند؟

قبل از اینکه بخواهیم با دیگران دوست شویم با آن ها بیگانه می شویم!چرا ؟چون باید اول با خود دوست شویم سپس  با دیگران ، اول باید به خود برسیم بعدا به دیگران!!بد نیست به خودمان هم سری بزنیم!

زیبایی یک زن در چیست!

پسركي از مادرش پرسيد : مادر چرا گريه مي كني؟

 

مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمي دانم عزيزم ،

نمي دانم

 

پسرك نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان هميشه گريه مي كند؟

او چه مي خواهد؟

 

پدرش تنها دليلي كه به ذهنش مي رسيد ، اين بود : همه ي زنها گريه

 مي كنند ، بي هيچ دليلي

 

پسرك متعجب شد ولي هنوز از اينكه زنها خيلي راحت به گريه

مي افتند، متعجب بود

 

يكبار در خواب ديد كه دارد با خدا صحبت مي كند ، از خدا پرسيد:

خداياچرا زنها اين همه گريه مي كنند؟

 

خدا جواب داد : من زن را به شكل ويژه اي آفريده ام . به شانه هاي او

قدرتي داده ام تا بتواند سنگيني زمين را تحمل كند

 

به بدنش قدرتي داده ام تا بتواند درد زايمان را تحمل كند ، به دستانش

قدرتي داده ام كه

 

حتي اگر تمام كسانش دست از كار بكشند ، او به كار ادامه دهد

 

به او احساسي داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ، حتي

 اگر او را هزاران بار اذيت كنند

 

به او قلبي داده ام تا همسرش را دوست بدارد ، از خطاهاي او بگذرد و

همواره در كنار او باشد و به او اشكي داده ام

 

تا هرهنگام كه خواست ، فرو بريزد . اين اشك را منحصرا براي او خلق

كرده ام تا هرگاه نياز داشت

 

بتواند از آن استفاده كند

 

زيبايي يك زن در لباسش ، مو ها ، يا اندامش نيست . زيبايي زن را بايد

 در چشمانش جست و جو كرد

 

زيرا تنها راه ورود به قلبش آْنجاست

پل هاي زندگي

 

سال هاي سال بود كه دو برادر در مزرعه اي که از پدرشان به ارث رسيده بود با هم زندگي ميکردند. يک روز به خاطر يک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زياد شد ...

كار به جايي رسيد كه از هم جدا شدند. از دست بر قضا يک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتي در را باز کرد، مرد نجـاري را ديد .

نجـار گفت: من چند روزي است که دنبال کار مي گردم، فکرکردم شايد شما کمي خرده کاري در خانه و مزرعه داشته باشيد، آيا امکان دارد که کمکتان کنم؟

برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من يک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسايه در حقيقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و اين نهر آب بين مزرعه ما افتاد. او حتماً اين کار را بخاطر کينه اي که از من به دل دارد، انجام داده است .

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداري الوار دارم، از تو مي خواهم تا بين مزرعه من و برادرم حصار بکشي تا ديگر او را نبينم.نجار پذيرفت و شروع کرد به اندازه گيري و اره کردن الوار.

برادر بزرگ تر به نجار گفت: من براي خريد به شهر مي روم، آيا وسيله اي نياز داري تا برايت بخرم؟ نجار در حالي که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چيزي لازم ندارم !

هنگام غروب وقتي کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاري در کارنبود. نجار به جاي حصار يک پل روي نهر ساخته بود !!!کشاورز با عصبانيت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي؟

در همين لحظه برادر کوچک تر از راه رسيد و با ديدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روي پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي کندن نهر معذرت خواست. وقتي برادر بزرگ تر برگشت، نجار را ديد که جعبه ابزارش را روي دوشش گذاشته و در حال رفتن است...

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت: دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست که بايد آنها را بسازم....

 

پدر

 

تقدیم به قلب پرمهر همه پدران و روح بزرگ پدرانی که سال نو جایشان در بین ما خالیست.

مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله­اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه­ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم
۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم

 قدر داشته هاتون رو بدونید

شاخ و برگ


یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.
شاخه چندین بار این کار را دد منشانه و با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.

زبان

تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم، حرف زدن قلم را می خواندم، حرف زدن اندیشیدن را، حرف زدن خیال را و حرف زدن تپش های دل را، حرف زدن بی تابی های دردناک روح را، حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم ... ببین که چند زبان می دانم! من می دانم که چه حرف هایی را با چه زبانی باید زد، من می دانم که هریک از این زبانها برای گفتن چه حرف هایی است. حرف هایی است که باید زد، با زبان گوشتی نصب شده در دهان، و حرف هایی که باید زد اما نه به کسی، حرف های بی مخاطب، و حرف هایی که باید به کسی زد اما نباید بشنود. اشتباه نکنید، این غیر از حرف هایی است که از کسی می زنیم و نمی خواهیم که بشنود، نه، این که چیزی نیست. از اینگونه بسیار است و بسیار کم بها و همه از آن گونه دارند؛ سخن از حرف هایی است به کسی، به مخاطبی، حرف هایی که جز با او نمی توان گفت، جز با او نباید گفت، اما او نباید بداند، نباید بشنود، حرف های عالی و زیبا و خوب این ها است، حرف هایی که مخاطب نیز نا محرم است! این چگونه حرف هایی است؟

این چگونه مخاطبی است؟

  « دکتر علی شریعتی »

وصیت نامه کورش بزرگ

 «فرزندان من، دوستان من! من اكنون به پایان زندگی نزدیك گشته ام. من آن را با نشانه های آشكار دریافتهام.
وقتی درگذشتم مرا خوشبخت بپندارید و كام من این است كه این احساس در کردار و رفتار شما نمایانگر باشد، زیرا من به هنگام كودكی، جوانی و پیری بختیار بودهام. همیشه نیروی من افزون گشته است، آنچنانكه هم امروز نیز احساس نمیكنم كه از هنگام جوانی ناتوانترم.
من دوستان را به خاطر نیكویی های خود خوشبخت و دشمنانم را فرمانبردار خویش دیده ام.

زادگاه من بخش كوچكی از آسیا بود. من آنرا اكنون سربلند و بلندپایه باز میگذارم. در این هنگام كه به سرای دیگر میگذرم، شما و میهنم را خوشبخت میبینم و از این رو میخواهم كه آیندگان مرا مردی خوشبخت بدانند.
باید آشكارا جانشین خود را اعلام كنم تا پس از من پریشانی و نابسامانی روی ندهد.
من شما هر دو فرزندانم را یكسان دوست میدارم ولی فرزند بزرگترم كه آزموده تر است كشور را سامان خواهد داد.
فرزندانم! من شما را از كودكی چنان پرورده ام كه پیران را آزرم دارید و كوشش كنید تا جوانتران از شما آزرم بدارند.
تو كمبوجیه، مپندار كه عصای زرین پادشاهی، تخت و تاجت را نگاه خواهد داشت. دوستان یکرنگ برای پادشاه عصای مطمئن تری هستند.
هر كس باید برای خویشتن دوستان یكدل فراهم آورد و این دوستان را جز به نیكوكاری به دست نتوان آورد.
به نام خدا و نیاکان درگذشته ی ما، ای فرزندان اگر میخواهید مرا شاد كنید نسبت به یكدیگر آزرم بدارید.
پیكر بیجان مرا هنگامی كه دیگر در این گیتی نیستم در میان سیم و زر مگذارید و هر چه زودتر آن را به خاك باز دهید. چه بهتر از این كه انسان به خاك كه اینهمه چیزهای نغز و زیبا میپرورد آمیخته گردد.
من همواره مردم را دوست داشته ام و اكنون نیز شادمان خواهم بود كه با خاكی كه به مردمان نعمت میبخشد آمیخته گردم.

هماكنون درمی یابم که جان از پیكرم میگسلد ... اگر از میان شما كسی میخواهد دست مرا بگیرد یا به چشمانم بنگرد، تا هنوز جان دارم نزدیك شود و هنگامی كه روی خود را پوشاندم، از شما خواستارم كه پیكرم را كسی نبیند، حتی شما فرزندانم.
از همه پارسیان و همپیمانان بخواهید تا بر آرامگاه من حاضر گردند و مرا از اینكه دیگر از هیچگونه بدی رنج نخواهم برد شادباش گویند.
به واپسین پند من گوش فرا دارید. اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه كنید، به دوستان خود نیكی كنید.
خداحافظ پسران گرامی و دوستان من، خدانگهدار.»

پس از این گفتار، كورش بزرگ روی خود را پوشاند و درگذشت.    

نبوغ انسان

 

به نام خدا

یک برگ توت بر اثر تماس با نبوغ انسان به ابریشم تبدیل میشود.

یک مشت خاک بر اثر تماس با نبوغ انسان به قصری بدل میشود.

یک درخت سرو بر اثر تماس با نبوغ انسان دگرگون میشود و شکل معبدی میگیرد.

یک رشته پشم گوسفند در اثر تماس با نبوغ انسان به صورت لباسی فاخر در می آید.

اگر در برگ،خاک،چوب و پشم این امکان هست که ارزش خود را از طریق انسان صد برابر بلکه هزار برابر کنند آیا من نمیتوانم با این بدن خاکی که نام مرا حمل میکند چنان کنم.

                                "آگ ماندینو"