بعد از جدایی پدر و مادر ،حسن به  همراه خواهرش نزدپدر ماند، چراکه پدر دوست نداشت فرزندانش زیر دست ناپدری بزرگ شوند.بعد از مدتی پدر مجددا ازدواج کرد. .حالا دیگر پدر سمیه را در اغوش نمی گرفت تا با او بازی کند.درس و مشق های حسن هم برایش کسالت آوربود .بیشتر با همسرش بود و با او بیرون می رفت.

یک روز که از  مدرسه برگشتند کسی در را به رویشان باز نکرد.خانه خالی از سکنه بود.همسایه ای  مهربان بچه های گریان را به خانه برد.حالا حسن وردست اوستا گچ کار بود تا خواهرش درس بخواند.