خودمان در زیر ذره بین !

در خیابان در حال رانندگی هستیم. یک ماشین از سمت راست ما می آید و می خواهد خود را در فضای کمی جا کند و احتمال اینکه با ما برخورد کند زیاد است.اجازه می دهیم که رد شود اما او بلافاصله بعد از رد شدن جلو خودمان می پیچد  و راه مان را سد می کند.عصبانی می شویم و رگ گردنمان حرکت می کند.لحظه ای بعد اتومبیلی قصد دارد از کنارمان رد شود به او راه نمی دهیم و او را اذیت می کنیم .و عصبانیت خود را سر او خالی می کنیم.او نمی داند  که تاوان کدامین گناه را پس می دهد .در واقع خاطی کس دیگری بوده است و ما شخص دیگری را محاکمه و مجازات می کنیم.

اتومبیل مان را  در جایی پارک کرده ایم. در هنگام برگشت مشاهده می کنیم که کسی عمدا به آن لگد زده و در روی آن فرورفتگی ایجاد کرده است. باز هم عصبانی می شویم و از خودمان می پرسیم که چه کسی و چرا این کار را کرده است.برای خالی کردن عصبانیت مان ماهم به ماشینی لگد می زنیم به جبران آن لگد و فرو رفتگی ! ولی آیا صاحب آن ماشین به ماشین ما  لگد زده است؟  تصور کنید او هم همین کار را با اتومبیل دیگری انجام دهد، آن وقت چه می شود؟ به قول معروف آیا سنگ روی سنگ بند می شود؟

درخدمت مقدس سربازی یکی از دوستان می گفت دوست دارم بعد از آموزشی در واحد آموزش  قرار بگیرم.سئوال من این بود که چرا؟ جواب او این بود که می خواهم همانقدر که ارشد ها ما را اذیت کردند بیشتر از آن سربازهای دیگر را اذیت کنم تا دلم خنک شود.!!!

به شهری برای مسافرت می رویم و فردی از آن شهر از کسبه یا ... با ما رفتار بدی می کند .این را در خاطرمان نگه می داریم که اگر فردی از این شهر به شهر ما بیاید و گذرش به من بیفتد می دانم چه بلایی بر سرش بیاورم؟ و همین کار را هم می کنیم!!!

با توجه به حوادث روزمره ی بالا شما به یاد چه ضرب المثلی می افتید؟ کمی فکر کنید!

گنه در بلخ کرد آهنگری ،به شوشتر زدند گردن مسگری

بیایید یک لحظه کلاه خود را قاضی کنیم و ببینیم روزانه چند بار اینچنین عمل می کنیم !چندین بار کسانی را که دم دستمان هستند اذیت می کنیم به جای افرادی که ما  را اذیت کرده اند؟آیا با انجام  این کارها جز اینکه دینی بر گردن خودمان ایجاد کنیم کار دیگری کرده ایم ؟ و اینکه اگر دیگران هم بخواهند مثل ما عمل متقابل انجام دهند چه می شود؟

راهکارهاي کنار آمدن با يک همسر تنبل

گله اي به شوهرم

راهکارهاي کنار آمدن با يک همسر تنبل

زن

در گذشته هاي نه چندان دور (يعني دوران پدر بزرگها و مادر بزرگها و يا حتي والدين ما) که نقش زنان و مردان کاملا روشن ، مشخص و مرزبندي شده بود، وظيفه هر يک از زوجين در زندگي مشترک کاملا مشخص بود.

مردان بايد در بيرون از منزل کار مي کردند و براي تامين معاش خانواده تلاش مي کردند و وقتي هم که به خانه مي رسيدند به استراحت و تجديد قوا مي پرداختند و از طرف ديگر کسي هم از آنها توقع نداشت که در منزل به همسرشان کمک کنند و زن نيز مسئول رسيدگي به امور منزل و فرزندان بود و شايد به ذهن زنان نيز خطور نمي کرد(يا شايد جرات نمي کردند) که از همسرشان بخواهند تا کمي در انجام امور منزل به آنها ياري برسانند.

در آن روزگار آن قدر همه چيز روشن و از پيش تعيين شده بود که شايد کمتر دختري به اين فکر بود که قبل از ازدواج خويش ، در جلسات خواستگاري از داماد و خانواده اش خواهان حق اشتغال باشد.

 اما مدت زمان طولاني از آن روزها نگذشته و ما مشاهده مي کنيم که در فاصله چند سال نقشهاي زناشويي بسيار تغيير کرده و ديگر کسي از کار کردن زن در بيرون از منزل و يا کمک کردن يک مرد به همسرش در انجام مسئوليتهاي خانه داري و .. تعجب نمي کند. هر چند که مانند گذشته اين نقشهاي جنسيتي خيلي مشخص و تخصص يافته نيست و شايد اين مساله براي بسياري از افراد خوشايند هم نباشد اما به نظر مي رسد که اين تغيير نقشهاي جنسيتي تبعاتي نيز به همراه داشته است. براي مثال وقتي زنان پابه پاي مردان 7-8 ساعت از شبانه روز را در بيرون از منزل مشغول به کار هستند، مسلما مانند يک زن خانه دار نمي توانند به مسئوليتهاي سنگين داخل منزل رسيدگي کنند و به طور قطع توان انجام آن را هم نخواهد داشت و مسلما همان طور که در تامين معاش زندگي به همسرشان ياري مي رسانند، در مقابل از همسرشان توقع دارند که در انجام امور منزل به آنها مساعدت و ياري لازم صورت گيرد .

پاره اي از مطالعات نشان داده است که زمان و انرژي که زنان صرف انجام امور منزل مي کنند تقريبا دو برابر وقت و انرژي است که مردان صرف امور خارج از منزل و کار کردن مي کنند

 در اين زمينه پاره اي از مطالعات نشان داده است که زمان و انرژي که زنان صرف انجام امور منزل مي کنند تقريبا دو برابر وقت و انرژي است که مردان صرف امور خارج از منزل و کار کردن مي کنند. پس خانمها اگر مي بينند که فشار کارهاي خارج از منزل و همچنين مسئوليتهاي داخلي خانه زياد است و مسئوليتها و وظايفي که بر عهده گرفته اند با توانايي جسمي و حتي رواني آنها مغايرت دارد و از دگر سو همسرشان نيز مساعدت و همراهي لازم را با آنها ندارد و در اصطلاح تنبلي مي کند بهتر است که اين مقاله را دنبال کنند.  در اين مقاله قصد داريم تا شما را راهنمايي کنيم تا چگونه همسر خود را به انجام امور منزل با خودتان همراه کنيد:

- معناي واقعي تساوي حقوق زن و مرد را در ک کنيد. البته اين روزها تعابير غلطي از مساوات در زندگي زناشويي وجود دارد اما مساوات در زندگي زناشويي به معناي 50-50 کار کردن نيست بلکه مساوات به معناي مسئول بودن يکسان زن و مرد در قبال يکديگر و فرزندان است. يعني هر دو آنها موظفند که براي موفقيت و حفظ رابطه خود تلاش کنند.

زن

 - با همسرتان گفتگو کرده و به تبادل نظر بپردازيد. به او عنوان کنيد که نسبت به شرايط پيش آمده اعتراض داريد و واقعا به دردسر افتاده ايد و نيازمند آرامش بيشتر هستيد. البته فراموش نکنيد که در اين گفتگو تنها مشکلات و احساسات خود را با ايشان در ميان بگذاريد و لحن سرزنش و توبيخ به خود نگيريد.

- از همسرتان سپاسگزاري کنيد چه براي کارهايي که در داخل خانه انجام مي دهد و چه براي اشتغالشان در خارج از منزل. به اين ترتيب همسرتان متوجه مي شود که قدردان او هستيد و قدر زحمات او را مي دانيد. سپاسگزاري باعث دلگرمي همسر مي شود و از اين طريق از او حمايت رواني کرده و او را اميدوار مي کنيد. اين حمايت و اميد عزت نفس او را مي سازد. با سپاسگزاري کردن، در واقع به همسرتان مي گوييد که:

 "مي دانم که آن قدر توان و صلاحيت داري که مي تواني در تمام امور پشتيبان من باشي"

مساوات در زندگي زناشويي به معناي 50-50 کار کردن نيست بلکه مساوات به معناي مسئول بودن يکسان زن و مرد در قبال يکديگر و فرزندان است

- اگر نياز به کمک داشتيد حتما به همسرتان عنوان کنيد. توقع نداشته باشيد که همسرتان هميشه پيشقدم شود. شايد او اصلا متوجه نياز شما به کمک و همکاري نباشد. احساس و فکرتان را به طور مثبت بيان کنيد . مثلا اگر يک ربع ديگر قرار است ميهمان به منزل شما بيايد و خانه شما نامرتب است، به جاي آنکه فکر کنيدهمسرتان "بايد" بداند که شما کمک مي خواهيد ، به او بگوييد که خواهان کمک هستيد. همچنين به ياد داشته  باشيد چون قبلا فلان چيز را گفته ايد، دليل نمي شود که همسرتان هميشه آن را به ياد آورد. هيچگاه در برابر کمک و همکاري همسرتان مقاومت نکرده و "نه" نگوييد. حتي اگر نياز به کمک نداشته باشيد و يا مطمئن باشيد که همسرتان آن کار را به درستي انجام نمي دهد. بلکه با رويي گشاده از همکاري او استقبال کرده و از او سپاسگذاري کنيد.

زن و مرد

-  راه حلها هميشگي نيستند. هيچ راه حلي لزوما مادام العمر نيستند. وقتي راه حل شما آزمايشي باشد طرفين بيشتر  به توافق مي رسند. بنابراين اگر امروز يک روش خاص براي به کار گرفتن همسرتان در منزل موثر افتاد شايد روز ديگر اين روش موثر واقع نشود.

- و نکته اخر اينکه براي جلب همکاري همسرتان هميشه از اظهارات و سخنان عيني و ملموس استفاده کنيد چون رسيدگي به اين امور آسان تر از رسيدگي به صحبتهاي انتزاعي و کلي است. با مشخص حرف زدن مي توانيد افکارتان را روشن کرده و احتمال کسب حمايت همسرتان را بيشتر کنيد.

اختلافات زن و شوهر ها بي حد و حصر هستند. آنچه از نظر يک فرد بي اهميت است از نظر ديگري مي تواند مهم باشد. زن و شوهر ممکن است در مورد هر موضوعي با اختلاف مواجه شوند از انجام امور منزل گرفته تا رانندگي کردن و ... اما در صورتي که اختلاف را اجتناب ناپذير بدانيم مسلما هر مشکلي قابل حل است.

منبع:سایت تبیان

باورهای موفق ترین انسانهای روی زمین



 

آیا هیچ وقت آدم های شاد و موفقی را كه به رویاهایشان رسیده اند، دیده اید؟ تا حالا دلتان خواسته از آنها بپرسید نظرشان درباره خودشان چیست و اصلا دنیا را چطوری می بینند؟

سال هاست كه درخصوص افراد استثنایی كه در تجارت، ورزش و دیگر رشته ها موفقند، تحقیق می شود. در این سال ها بعضی باورهای مهم و اساسی درباره این انسان های موفق سالم و شاد به اثبات رسیده است. اگر شما هم دوست دارید شادتر باشید و زندگی در كنترل خودتان باشد، بهتر است با ما همراه شوید و چند هفته ای را با این 5 باور مهم طی كنید. باورهای ما پنجره ای هستند كه ما از آن به دنیا نگاه می كنیم. آنها تمام زمینه های زندگی مان را شكل می دهند. اگر تصمیم بگیرید با نظر مثبت به زندگی نگاه كنید، دیدگاه شما خوش بینانه و قدرتمند می شود و خیلی زود از این طرز برخورد با دنیای اطرافتان بهره می برید.

خودتان بهتر از هر كسی خودتان را می شناسید :


مردی یك شب كلید خانه اش را گم كرده بود و نمی توانست وارد خانه شود. او بیرون منزل در نور چراغ كوچه دنبال كلیدش می گشت. كمی بعد همسایه اش او را دید و به كمك او آمد تا با هم كلید را پیدا كنند. اما بی فایده بود. پس از كلی جستجو همسایه از او پرسید: اگر تو كلید را در منزل گم كرده ای، چرا در خیابان دنبال آن می گردی؟ مرد پاسخ داد: چون در خیابان نور بیشتر است! حالا تصور كنید شما جهت و معنای زندگی را گم كرده اید. اگر از مردم بپرسید اهداف شما در زندگی چه باید باشد، درست مثل این است كه در خیابان دنبال كلیدی بگردید كه در خانه جا گذاشته اید. هیچ كس به شما نمی تواند بگوید چطور به زندگی تان معنا ببخشید. روش دیگران به درد شما نمی خورد. شما باید درون خودتان را جستجو كنید. حتی اگر یك عمر برای یافتن پاسخ های خود جای دیگری را جستجو كرده اید، به محض این كه به درون خودتان رجوع كنید، می بینید كه پاسخ سوال های زندگی برای شما روشن می شود.

اگر گام به گام پیش بروید، به هر چه بخواهید می رسید :


حقیقت این است كه هر نوع مهارتی را می توان یاد گرفت، هر مشكلی را می شود حل كرد و هر كاری را می توان به نتیجه رساند، فقط اگر مرحله به مرحله پیش بروید و كارهای بزرگ را به قسمت های كوچك تر تقسیم كنید. وقتی یك كار بزرگ را به چند مرحله كوچك تر تقسیم كنید، انجام آن آسان تر می شود و دیگر به نظرتان سنگین نیست. ما ناخودآگاه در بسیاری موارد این كار را انجام می دهیم. مثلا وقتی قرار است یك شماره تلفن را به خاطر بسپاریم، اعداد آن را 3 تا 3 تا یا 2 تا 2 تا حفظ می كنیم. نكته مهم آن است كه اگر می خواهید دیوار بین خود و رویاهای زندگی تان را بردارید، بهترین كار آن است كه آجر به آجر پیش بروید تا به هدفتان برسید.

اگر روش شما جوابگو نیست، آن را عوض كنید :


دكتر اسپنسر جانسون، نویسنده كتاب چه كسی پنیر من را برداشت، فرق بین آدم ها و موش ها را این طور توصیف می كند. وقتی یك موش حس می كند تلاش هایش به نتیجه نمی رسد، روش خود را عوض می كند، اما وقتی آدم ها حس می كنند كاری كه انجام می دهند به نتیجه نمی رسد، عصبانی و خسته می شوند و دوست ندارند روش خود را عوض كنند. حتی گاهی اگر كسی راهكار تازه ای را به آنها نشان دهد، حالت دفاعی به خود می گیرند و می گویند: "من همیشه این كار را همین طور انجام داده ام. "یا" من آدمی این مدلی هستم." در اصل این آدم ها از پذیرفتن راهكار تازه و انجام آن می ترسند و حس می كنند ترسشان به این معناست كه دیگر روش ها اشتباه است. همیشه آنچه به نظر ما طبیعی و صحیح به نظر می رسد، در اصل محصول باورهایتان است و به ندرت نشان دهنده همه احتمالات و امكانات پیش رویمان یا تخمین صحیحی از توانایی هایمان است. اگر واقعا می خواهید در زندگی خود نتایج متفاوتی به دست بیاورید باید از حصاری كه به منظور راحتی دور خود كشیده اید، پا را فراتر بگذارید و راهكارهای متفاوتی را امتحان كنید.

شكست هرگز وجود ندارد :


تنها شكستی كه در زندگی وجود دارد، این است كه دست از یادگیری بردارید. جز این مورد هر نتیجه ای كه پیش رویتان می آید، بازتابی است كه به شما می گوید آیا راهكار انتخابی شما را به هدف نزدیك تر كرده یا دورتر. آدم هایی كه به اهدافشان می رسند، یك خصوصیت مشترك دارند، آنها از شكست و اشتباه نمی ترسند، چون می دانند هر اشتباه یا شكست فرصتی است برای یادگیری كه باید از آن استفاده كرد شكست، لازمه یاد گرفتن است.

شما همین حالا در حال شكل دادن آینده تان هستید :


تفاوت بارزی كه میان افراد موفق و ناموفق وجود دارد، این است كه افراد موفق در حال زندگی می كنند اما افراد ناموفق در گذشته سیر می كنند. اگر دائم به گذشته بچسبید، تمام زیبایی ها و فرصت هایی را كه زندگی در حال حاضر به شما ارزانی كرده از دست می دهید. اگر هم در حال زندگی كنید بسرعت می توانید فرصت های رسیدن به اهدافتان را صید كنید. مهم نیست در گذشته چقدر تلاش كرده اید. هر لحظه از هر روز زندگی فرصت تازه ای است تا به خوشبختی و موفقیت نزدیك تر شوید. اگر بار دیگر ترس های قدیمی و باورهای محدودكننده مانع شادی و موفقیت شما شدند، آنها را در ذهن تان متوقف و در درون تان افكار مثبت و خوش بینانه را جایگزین افكار منفی كنید. قدرت باورهای مثبت آنقدر زیاد است كه می توانید به كمك آنها از تمام لحظات زندگی پلی برای موفقیت بسازید.
 

منبع : readers digest
مترجم : رزیتا شاهرخ

 

دست نوازش

روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد.
او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟
بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت: "من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند. یکی دیگر گفت: شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد.هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید:  این دست چه کسی است، داگلاس؟داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد: خانم معلم، این دست شماست. معلم به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.
شما چطور؟! آیا تا بحال بر سر کودکی یتیم دست نوازش کشیده اید؟ بر سر فرزندان خود چطور؟

خدایا شکر

روزی مردی خواب عجیبی دید . دید که پیش فرشته هاست و به کارهای انها نگاه میکند. هنگام ورود ، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه های را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند و داخل جعبه میگذارند . مرد از فرشته پرسید : شما چه کار میکنید ؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد ، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و درخواست های مردم از خداوند را تحویل میگیریم.

مرد کمی جلوتر رفت . باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت میگذارند و انها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند.

مرد پرسید: شماها چه کار میکنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین میفرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است . مرد با تعجب پرسید : شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب میدهند. مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد:بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند : خدایا شکر

درسی دیگر از ادیسون

 

آن  روز بعد از  ظهر ،ادیسون  غرق  در  تفكر  ناپدید شد .پدركه  نگران  شده  بود ،همه  جا  را  به  دنبال  او  گشت ، آگذر  نزدیك  خانه ،كه یك  بار  نزدیك  بود  ادیسون  در  آن  غرق  شود ،آسیاب  بزرگ  شهر  كه  ماشین  های  بخار  پرسرو  صدای    آن  همیشه  توجه  ادیسون  را جلب می  كرد،محوطه  ساختمان  الوارسازی  پدر  و  سرانجام  پدر  او  در  حالی  كه  روی  حصیر های  انباز پهلوی  خانه  دراز  كشیده  بود ،یافت .زیرا  او ،لابه  لای  توده  ای  از  تخم  مرغ  های  شكسته  و  زرده  های  بیرون  زده ،تعداد  زیادی  تخم  مرغ  سالم  نیز  دیده  می  شد!

ادیسون  پسر  كنجكاوی  بود  كه  در  هر كاری  سرك  می  كشید .او  با  دیدن  چیزهای  تازه ،به  فكر  فرو  می  رفت  و  با  پرسش هایش مردم  را  به  ستوه  می آورد .سپس  برای  امتحان  پاسخ  هایی كه  شنیده  بود ،آزمایش  هایی ترتیب  می داد .آن  روز  هم  ادیسون در  حال  آزمایش  گفته  های  مادرش  بود .او  از  مادر  پرسیده  بود  كه  چرا  مرغ می خواهد  تخم  هایش  را گرم كند .مادر  باز  هم  پاسخ  او را  داده  بود .ادیسون تصمیم گرفت در  این  باره  آزمایش  ترتیب  دهد .نتیجه  آزمایش  او  این  شد  كه  مرغ  ها  می  توانند  روی  تخم  ها  بخوابند  و  جوجه  بیاورند،اما  آدم  ها  به  دلایلی  نمی توانند این  كار  را  انجام  دهند.

اما  مدرسه  از این  شاگرد  كنجكاو  استقبال  نكرد.مدیر  مدرسه  مانند  همه  معلمان  آن  زمان ،عیده  داشت كه  دانش  و  معلومات  را  باید  با  خشونت به  شاگردان  آموخت .ادیسون  زیاد  سوال  می  كرد  و  همین موضوع  معلم  را  بیشتر  خشمگین   می كرد.معلم  پرسش های  زیاد  او را  نشانه  كند ذهنی  اش می  دانست !ادیسون  بارها به  خاطر  پرسش های  فراوانش  تنبیه  شد .سرانجام  بدرفتاری  معلم ،باعث  شد  ادیسون از  مدرسه  بگریزد و  دیگر  به  آنجا باز نگردد.ادیسون  را پس  از آن  به مدرسه  دیگری  فرستادند،اما  او  این مدرسه   را  نیز  دوست  نداشت  و  معمولا در كلاس  درس  حاضر نمی  شد.به  این  ترتیب مادرش  تصمیم  گرفت  خودش آموزش او را بر  عهده  بگیرد.

در  نه  سالگی،مادر  اولین  كتاب  علمی  را  به  او  داد.نام  آن  ،مكتب  فلسفه  طبیعی  بود .این  كتاب  آزمایش  های  ساده  ای  را شرح  می  داد  كه  خواننده   در خانه  نیز می  توانست  آنها  را  انجام  دهد. زندگی ادیسون   با  خواندن  این  كتاب  دگرگون  شد.

او كتاب  را  با  اشتیاق  از  ابتدا  تا  انتها  خواند  و  همه  آزمایش ها  را  انجام  داد.سپس  تصمیم  گرفت  آزمایشگاهی  را  برای  خودش   بسازد.او  مقداری   مواد  شیمیایی  خرید  و خرده  ریزه هایی  از  وسایل  مانند  سیم ،از  اینجا و  آنجا  فراهم  كرد  و  آزمایشگاهی  در اتاق  خوابش  ترتیب  داد.در آزامیش  او  باید  موی  دو  گربه ها  را  به هم مالش  می  داد  تا  الكتریسته ساكن  تولید  می  شد! او  دم  گربه  را  به  سیمی   بست ،اما  تنها  نتیجه ای  كه  نصیبش  شد ،مجروح  شدن  با  پنجه  گربه ها  بود!

ادیسون  در  یكی  دیگر  از  آزمایش  هایش  مقدار  زیادی  بی  كربنات سدیم ( جوش  شیرین )  به  یكی  از دوستانش  خوراند  تا گازی  كه  در معده  اش  به  وجود می  آید ،او  را مانند  بالونی كه  از هوای سبك  پر می  شود ،به  هوا  بلند  كند!

مادرش همیشه  از او   حمایت  می كرد ، اما كمی  بعد،خشمگین  از متلاشی  شدن  وسایل  خانه  اصرار كرد كه آزمایشگاهش به  زیرزمین  منتقل  شود .سرو  صدا و  انفجارهای  ناشی  از  آزمایش  ها گاهی  خانه  را  می  لرزاند.

با  برخاستن  صدای  انفجار،پدر  تركه ای  برمی  داشت  تا پسر غیر عادی  و  یك  دنده اش  را  تنبیه  كند.

اما مادر  او را آرام می  كرد و به  او اطمینان  می  داد  كه  پسرشان  دقیقا می  داند  چه می  كند.حمایت  های  این مادر  فهیم  كه  در  واقع  بعد  از تجربه ،تنها آموزگار ادیسون  بود ،باعث  شد  او 1093 اختراع  را  در  طول  حیات  خود  به  ثبت  رساند .

مردم  ادیسون  را جادوگر  می  نامیدند،زیرا  با  دستهای  جادویی  خود  ورق  قلع  را به  صدا  و  نخ را به  روشنایی  تبدیل  كرد .در واقع  او  از هر  ماده  ای  برای  تبدیل گذشته  به  آینده  استفاده كرد كه  اكنون از آن  ماست . 

خوشبختی

در روزگار قدیم، پادشاهی زندگی می کرد که در سرزمین خود همه چیز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس

خوشبختی نمی کرد.
پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول، پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند.
فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسی که رسیدند، از او پرسیدند:« آیا تو احساس خوشبختی می کنی؟»
جواب آنها « نه» بود، چون هیچ کس احساس خوشبختی نمی کرد.
نزدیک غروب وقتی مأموران به کاخ بر می گشتند، پیرمرد هیزم شکنی را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد

 و لبخند می زد.
مأموران جلو رفتند و گفتند:« پیرمرد، تو که لبخند می زنی، آیا آدم خوشبختی هستی؟»
پیرمرد با هیجان و شعف گفت: « البته که من آدم خوشبختی هستم.»
فرستادگان پادشاه به او گفتند: « پس با ما بیا تا تو را به کاخ پادشاه ببریم.»
پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتی به کاخ رسیدند، پیرمرد بیرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد.
فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برایش بازگو کردند.
پادشاه از این که بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد، بسیار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد و گفت:« چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهن آن پیرمرد را بیاورید تا برتن کنم.»
مأموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند: « قربان، آخر این پیرمرد هیزم شکن آن قدر فقیر است که پیراهنی برتن ندارد

پدر

پدر

شب از نیمه گذشته بود. پرستار به مرد جوانی که آن طرف تخت ایستاده بود و با نگرانی به پیرمـرد بیمار چشم دوخته بود نگاهی انداخت.
پیرمرد قبل از اینکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا می زد.
پرستار نزدیک پیرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اینجاست، او بالاخره آمد.
بیمار به زحمت چشم هایش را باز کرد و سایه پسرش را دید که بیرون چادر اکسیژن ایستاده بود.
بیمار سکته قلبی کرده بود و دکترها دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتند.
پیرمرد به آرامی دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندی زد و چشم هایش را بست.
پرستار از تخت کنار که دختری روی آن خوابیده بود، یک صندلی آورد تا مرد جوان روی آن بنشیند. بعد از اتاق بیرون رفت. در حالی که مرد جوان دست پیرمرد را گرفته بود و به آرامی نوازش می داد.
نزدیک های صبح حال پیرمرد وخیم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراری را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاینه بیمار پرداخت ولی او از دنیا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتی رو به پرستار کرد و پرسید: ببخشید، این پیرمرد چه کسی بود؟! پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!
مرد جوان گفت: نه، دیشب که برای عیادت دخترم آمدم برای اولین بار بود که او را می دیدم. بعد به تخت کناری که دخترش روی آن خوابیده بود، اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسید: پس چرا همان دیشب نگفتی که پسرش نیستی؟
مرد پاسخ داد: فهمیدم که پیرمرد می خواهد قبل از مردن پسرش را ببیند، ولی او نیامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهمیدم که او آن قدر بیمار است که نمی تواند من را از پسرش تشخیص دهد. من می دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتیاج دارد...