رودخانه
پلاستیک حاوی کتاب هایش را محکم چسبیده بود. هنوز خمیازه می کشید .یکی دوبار در راه سکندری خورد و نزدیک بود بیفتد. برف شب گذشته همه جا را پوشانده بود.رودخانه گویی خروشان تر از هر روز شده بود.یک لحظه پایش سر خورد و تا آمد به خودش بجنبد داخل آب ها بود. حالا سعی می کرد از جایی بگیرد تا آب او را نبرد همزمان با دست دیگر کتابهایش را بالا گرفته بود تا خیس نشود اما سرعت آب زیاد بود.وقتی جسدش را در پایین دست رودخانه از آب گرفتند هنوز دستش بالا بود با پلاستیک کتاب در آن.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۵ ساعت ۹:۰ ب.ظ توسط علی اکبر غلامی
|
با عرض سلام