خودمان در زیر ذره بین !

در خیابان در حال رانندگی هستیم. یک ماشین از سمت راست ما می آید و می خواهد خود را در فضای کمی جا کند و احتمال اینکه با ما برخورد کند زیاد است.اجازه می دهیم که رد شود اما او بلافاصله بعد از رد شدن جلو خودمان می پیچد  و راه مان را سد می کند.عصبانی می شویم و رگ گردنمان حرکت می کند.لحظه ای بعد اتومبیلی قصد دارد از کنارمان رد شود به او راه نمی دهیم و او را اذیت می کنیم .و عصبانیت خود را سر او خالی می کنیم.او نمی داند  که تاوان کدامین گناه را پس می دهد .در واقع خاطی کس دیگری بوده است و ما شخص دیگری را محاکمه و مجازات می کنیم.

اتومبیل مان را  در جایی پارک کرده ایم. در هنگام برگشت مشاهده می کنیم که کسی عمدا به آن لگد زده و در روی آن فرورفتگی ایجاد کرده است. باز هم عصبانی می شویم و از خودمان می پرسیم که چه کسی و چرا این کار را کرده است.برای خالی کردن عصبانیت مان ماهم به ماشینی لگد می زنیم به جبران آن لگد و فرو رفتگی ! ولی آیا صاحب آن ماشین به ماشین ما  لگد زده است؟  تصور کنید او هم همین کار را با اتومبیل دیگری انجام دهد، آن وقت چه می شود؟ به قول معروف آیا سنگ روی سنگ بند می شود؟

درخدمت مقدس سربازی یکی از دوستان می گفت دوست دارم بعد از آموزشی در واحد آموزش  قرار بگیرم.سئوال من این بود که چرا؟ جواب او این بود که می خواهم همانقدر که ارشد ها ما را اذیت کردند بیشتر از آن سربازهای دیگر را اذیت کنم تا دلم خنک شود.!!!

به شهری برای مسافرت می رویم و فردی از آن شهر از کسبه یا ... با ما رفتار بدی می کند .این را در خاطرمان نگه می داریم که اگر فردی از این شهر به شهر ما بیاید و گذرش به من بیفتد می دانم چه بلایی بر سرش بیاورم؟ و همین کار را هم می کنیم!!!

با توجه به حوادث روزمره ی بالا شما به یاد چه ضرب المثلی می افتید؟ کمی فکر کنید!

گنه در بلخ کرد آهنگری ،به شوشتر زدند گردن مسگری

بیایید یک لحظه کلاه خود را قاضی کنیم و ببینیم روزانه چند بار اینچنین عمل می کنیم !چندین بار کسانی را که دم دستمان هستند اذیت می کنیم به جای افرادی که ما  را اذیت کرده اند؟آیا با انجام  این کارها جز اینکه دینی بر گردن خودمان ایجاد کنیم کار دیگری کرده ایم ؟ و اینکه اگر دیگران هم بخواهند مثل ما عمل متقابل انجام دهند چه می شود؟

دامادی علی!

در یکی از روز ها، زنگ اخر ، بعد از تمام شدن قصه و در ده دقیقه باقی مانده ، بچه ها با یکدیگر صحبت می کردند. در میان کودکان و به خصوص پیش دبستانی ها ،معمولا این جور وقت ها به ابراز محبت های صادقانه و بی ریا می گذرد.آن روز هم بازار حرف های قشنگ در کلاس ما ، حسابی گرم شده بود و کسی هر چه در دل داشت ،صاف و ساده، بیان می کرد و من هم با لبخندی پاسخ می دادم.تا این که یک باره علی که به قول خودش ،می خواست رو دست همه بلند شود ، رو به بچه ها کرذد و گفت : اصلا می دانید چیه / من این قدر خانم را دوست دارم که حتما برای عروسی ام او را دعوت می کنم. خنده ام گرفت و هنوز آثار خنده بر لبانم بود ، که اصر گفت: برو بابا ! تا ان وقت حتما خانم مرده است !!!

برگزیده ای از کتاب : گفتن از شکفتن

خاطره ای از: شیرین جهانشاهی  از کاشمر

نام کتاب: خاطرات مربیان کودک      

چاپ: شرکت چاپ و نشر نوین شرق

هدیه روز معلم

 

باز هم روز معلم رسیده بود و بچه ها هریک به فراخور حال ، هدایایی آورده بودند.رضا با هدیه ای که در دست داشت ، جلو آمد.پس از بوسیدن او هدیه اش را گرفتم.اما او نمی نشست و اصرار داشت که هدیه اش را باز کنم.سرانجام این کار را کردم و گفتم:به به عجب جوراب قشنگی!

در حالی که صورتش را پشت دستانش پنهان کرده بود و از لای پنجره ی انگشتانش نگاه می کرد، گفت: خانم اجازه ؟ من خواستم یک چیز دیگر هم برای شما بخرم ، اما مادرم گفت : بس است ، زیادش هم هست !!

برگزیده ای از کتاب : گفتن از شکفتن

خاطره ای از: شیرین جهانشاهی  از کاشمر

نام کتاب: خاطرات مربیان کودک       

چاپ: شرکت چاپ و نشر نوین شرق

در حسرت مدرسه!

اواخر شهریور ماه بود.همه ی خانواده ها  در تب و تاب اول مهر  و خرید لوازم التحریر و کیف و کفش نو برای فرزندان خودبودند.حسین  با حسرت به مردمی که در مغازه ها ازدحام کرده بودند و بچه های خوشحال نگاه می کرد.پارسال او هم مثل بقیه بچه ها  در شور و شعف فرا رسیدن ماه مهر و مدرسه  بود.

 اما امسال او نمی تواند به مدرسه برود چرا که پدر از روی داربست سقوط کرده و حالا علیل و ناتوان در گوشه خانه افتاده است.حسین احساس بزرگی می کرد چون مرد خانه شده و باید نان اور خانواده باشد.

فداکار کوچک

بعد از جدایی پدر و مادر ،حسن به  همراه خواهرش نزدپدر ماند، چراکه پدر دوست نداشت فرزندانش زیر دست ناپدری بزرگ شوند.بعد از مدتی پدر مجددا ازدواج کرد. .حالا دیگر پدر سمیه را در اغوش نمی گرفت تا با او بازی کند.درس و مشق های حسن هم برایش کسالت آوربود .بیشتر با همسرش بود و با او بیرون می رفت.

یک روز که از  مدرسه برگشتند کسی در را به رویشان باز نکرد.خانه خالی از سکنه بود.همسایه ای  مهربان بچه های گریان را به خانه برد.حالا حسن وردست اوستا گچ کار بود تا خواهرش درس بخواند.

رودخانه

پلاستیک حاوی کتاب هایش را محکم چسبیده بود. هنوز خمیازه می کشید .یکی دوبار در راه سکندری خورد و نزدیک بود بیفتد. برف شب گذشته همه جا را پوشانده بود.رودخانه گویی خروشان تر از هر روز شده بود.یک لحظه پایش سر خورد و تا آمد به خودش بجنبد داخل آب ها بود. حالا سعی می کرد از جایی بگیرد تا آب او را نبرد همزمان با دست دیگر کتابهایش را بالا گرفته بود تا خیس نشود اما سرعت آب زیاد بود.وقتی جسدش را در پایین دست رودخانه از آب گرفتند هنوز دستش بالا بود با پلاستیک کتاب در آن.

دو روز را فراموش کنید!

آیا زمانی که باران نمی بارد و هوا فقط کمی ابری است ، چتر خویش را همچنان گشوده نگه داشته و بالای سرتان نگاه می دارید ،تا مبادا باران بگیرد و شما خیس شوید؟

آیا عینک آفتابی خود را وقتی که دیگر آفتاب غروب کرده و اثری از نور باقی نیست ، همچنان روی چشم نگاه داشته تا مبادا چشمتان آسیب ببیند؟

چتر خویش را برای مواقع ضروری همراه داشته باشید ،اما به هنگام بارندگی از آن استفاده کنید ، عینک آفتابی را داخل کیف داشته باشید اما به هنگام تابش خورشید مورد استفاده قرار دهید ، برای فردا برنامه ریزی کنید اما امروز را برای فردا از دست ندهید، تجربه دیروز را به خاطر بسپارید اما حسرت آن را به همراه نداشته باشید، چه لزومی دارد وقتی هنوز باران مشکلات نباریده است ، چتر نگرانی را همچنان روی سر نگه دارید؟ چه لزومی دارد وقتی مسائل دیروز به همراه خورشید غروب کرده و از صحنه ی امروز محو شده اند ، همچنان آن را جلوی دیدگانتان قرار می دهید؟

زندگی در دیروز و فردا را کنار بگذارید و زندگی را در همین امروز زندگی کنید.

آدرس خودمان کجاست؟

چگونه می توان دیگران را پیدا کرد در حاالی که خودمان را هنوز پیدا نکرده ایم؟

چگونه می توان به دیگران کمک کرد در حالی که از فکر کمک به خود غافلیم ؟

هزاران آرزو را با خود به این سو و آن سو می بریم ،یک عمر خستگی را با خود جابه جا می کنیم تا به کجا برسیم؟ آن قدر مشغول هستیم که وقت نداریم سری به "خود" بزنیم و از خودمان احوال پرسی کنیم!راستی چرا از خویشتن بی خبریم ؟

آدرس خودمان را باید از چه کسی بپرسیم؟ در واقع این روزها بیگانه تر از همه ، با خوشتنیم.!آن که فرصت نمی کند به خود برسد ، چگونه می تواند به دیگران برسد؟آن که خویشتن را گم کرده است چگونه می تواند دیگران را پیدا کند؟

قبل از اینکه بخواهیم با دیگران دوست شویم با آن ها بیگانه می شویم!چرا ؟چون باید اول با خود دوست شویم سپس  با دیگران ، اول باید به خود برسیم بعدا به دیگران!!بد نیست به خودمان هم سری بزنیم!

زیبایی یک زن در چیست!

پسركي از مادرش پرسيد : مادر چرا گريه مي كني؟

 

مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمي دانم عزيزم ،

نمي دانم

 

پسرك نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان هميشه گريه مي كند؟

او چه مي خواهد؟

 

پدرش تنها دليلي كه به ذهنش مي رسيد ، اين بود : همه ي زنها گريه

 مي كنند ، بي هيچ دليلي

 

پسرك متعجب شد ولي هنوز از اينكه زنها خيلي راحت به گريه

مي افتند، متعجب بود

 

يكبار در خواب ديد كه دارد با خدا صحبت مي كند ، از خدا پرسيد:

خداياچرا زنها اين همه گريه مي كنند؟

 

خدا جواب داد : من زن را به شكل ويژه اي آفريده ام . به شانه هاي او

قدرتي داده ام تا بتواند سنگيني زمين را تحمل كند

 

به بدنش قدرتي داده ام تا بتواند درد زايمان را تحمل كند ، به دستانش

قدرتي داده ام كه

 

حتي اگر تمام كسانش دست از كار بكشند ، او به كار ادامه دهد

 

به او احساسي داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ، حتي

 اگر او را هزاران بار اذيت كنند

 

به او قلبي داده ام تا همسرش را دوست بدارد ، از خطاهاي او بگذرد و

همواره در كنار او باشد و به او اشكي داده ام

 

تا هرهنگام كه خواست ، فرو بريزد . اين اشك را منحصرا براي او خلق

كرده ام تا هرگاه نياز داشت

 

بتواند از آن استفاده كند

 

زيبايي يك زن در لباسش ، مو ها ، يا اندامش نيست . زيبايي زن را بايد

 در چشمانش جست و جو كرد

 

زيرا تنها راه ورود به قلبش آْنجاست

کاریکلماتور

 

 - خانم هایی که غلیظ آرایش می‌کنند، نقاشی خدا را خط ‌خطی می‌کنند!

- پائیز، آغاز کشف ‌حجاب طبیعت است!

- سانسور، آسانسور دیکتاتوری است.

- خوابگاه؛ هتل بی‌ستاره!

- ازدواج، مجازات عشق است!

- هیچ شکّی، نمی‌تواند نمازِ عشق را باطل کند.

- بعضی‌ها ناز هستند، اما نیاز نه.

- آرشیو قلب بعضی‌ها خیلی وسیع است!

- چون لنز می گذاشت، نگاهش خُرده‌شیشه داشت!

- اذانِ باریدن چشم را قلب می‌گوید.

- باران مصنوعی، فرزند نامشروع اَبر است!

- فقر، فرق آدماست!

- تصادف، حاصل نافرمانیِ فرمانِ اتومبیل است.

- عزرائیل قاتلی است که در هیچ دادگاهی محاکمه نمی‌شود.

- سیل، خبر می کند، اما، بعد از رفتن!

به قلم رجبعلی محبی

سئوال هایی در مورد ارتباط غذا و سرطان (2)

 

لاغری

آیا سوء تغذیه روی رشد تومور تاثیر می‌گذارد؟

سوء تغذیه، رشد تومور را کم می‌کند. مطالعات روی حیوانات نشان داده‌اند که سرعت رشد تومور در مدتی که بدن با محدودیت پروتئین و انرژی مواجه است، به میزان قابل توجهی کاهش می‌یابد.

چه ارتباطی بین سوء‌تغذیه و درمان سرطان با جراحی وجود دارد؟

واضح است که وضعیت بیمار مبتلا به سوء‌تغذیه شدید، در مقایسه با بیماری که به میزان کافی تغذیه می‌‌شود، بعد از عمل جراحی بدتر است و دیرتر بهبود می یابد. در این بیماران میزان مرگ و میر و مشکلات بعد از عمل جراحی مانند عفونت بیشتر است.

سیستم ایمنی بدن بیماران مبتلا به سوء‌تغذیه ضعیف می‌شود. معمولاً بیمار تا چند روز بعد از عمل نمی‌تواند غذا بخورد ، در نتیجه ذخیره انرژی بدن بیمار کاهش می‌یابد.

مطالعات زیادی نشان داده‌اند که در بیماران سرطانی که سوء‌تغذیه شدید دارند و باید تحت عمل جراحی قرار بگیرند، استفاده از TPN (تغذیه با سرم) قبل از عمل، می‌تواند مشکلات بعد از عمل و میزان مرگ و میر را کاهش دهد.

سوءتغذیه چه ارتباطی با شیمی‌درمانی دارد؟

بیماران سرطانی که سوء تغذیه شدید دارند، کمتر به شیمی‌درمانی جواب می‌دهند. این بیماران به سختی دوره ی شیمی‌درمانی را کامل می‌کنند. شیمی‌درمانی خود نیز باعث سوء‌تغذیه سلول‌های بدن می‌شود. داروهای ضد سرطان در شیمی‌درمانی ، معمولاً سمی ‌می‌باشند و باعث استفراغ، تهوع و عملکرد نامناسب معده و روده می‌شوند. این اثرات جانبی در بیمار سرطانی مبتلا به سوء‌تغذیه، مطمئناً روی نتایج شیمی‌درمانی اثـــر می‌گذارد و باعث افزایش ناخوشی و مرگ و میر ناشی از درمان می‌شود.

لذا تغذیه کافی و خوب بیمار باعث می شود وضعیتش بهبود می‌یابد. البته از طرفی دیگر می گویند که اگر بیمار تحت شیمی‌درمانی خوب تغذیه شود، تحمل او به شیمی‌درمانی زیاد می‌شود، یعنی حمایت تغذیه‌ای از بیمار، سلول‌های تومور را هم غذا می‌دهد و به آنها کمک می‌کند در مقابل شیمی‌درمانی مقاومت کنند، اما به طور کلی اثرات جانبی کاهش می‌یابد.

سوء‌تغذیه چه ارتباطی با پرتودرمانی دارد؟

درست مانند سایر روش‌های درمانی، در بیماران مبتلا به سوء‌تغذیه که تحت پرتودرمانی قرار می‌گیرند، ناخوشی و مرگ و میر زیاد است. پرتودرمانی می‌تواند مستقیماً به سوء تغذیه کمک کند. تأثیر پرتودرمانی بر سوء‌تغذیه و میزان کاهش وزن، به دوز تابشی، مدت زمان تابش و حجم درمان و محلی از بدن که تحت تابش اشعه قرار می‌گیرد، بستگی دارد. مثلاً تهوع و استفراغ در اثر تابش اشعه به سیستم عصبی مرکزی، ایجاد می‌شود و تابش اشعه به سر و گردن می‌تواند باعث التهاب مخاط دهان شود. تابش اشعه به قفسه سینه می‌تواند باعث بی‌اشتهایی شود و تابش اشعه به ناحیه شکمی ‌باعث عفونت روده و سوء جذب می‌شود.

بروز این عوارض معمولاً باعث کاهش دوز تابش اشعه می‌شود و در نتیجه سرعت پاسخ بیمار به درمان کمتــــر می‌شود.

رژیم غذایی چگونه روی انواع سرطان‌ها اثر می‌گذارد؟

مواد غذایی ‌روی انواع سرطان‌ها اثر می‌گذارند. به عنوان مثال افزایش مصرف کلسترول باعث افزایش خطر ابتلا به سرطان می‌شود و افزایش مصرف میوه‌ها و سبزیجات، خطر ابتلا به سرطان را کاهش می‌دهند. مصرف زیاد فرآورده‌های حیوانی مانند گوشت قرمز ، تخم‌مرغ و فرآورده‌های لبنی می‌توانند خطر ابتلا به سرطان پروستات را افزایش دهند و لیکوپن (آنتی اکسیدان موجود در گوجه‌فرنگی) از بروز سرطان پروستات جلوگیری می‌کند.

با دریافت مقادیر زیادی ویتامین C می‌توان از سرطان غدد بزاقی جلوگیری کرد. مصرف گوشت‌های سرخ شده خطر بروز سرطان کلیه را تا 60 درصد افزایش می‌دهد.

به طور کلی 35 درصد از کل مرگ و میرهای ناشی از سرطان را می‌توان به برنامه غذایی غذایی نامناسب نسبت داد.

آیا الکل باعث سرطان می‌شود؟

بله، به نظر می رسد افراد الکلی بیشتر به سرطان‌ مری، لوزالمعده و پستان مبتلا می‌شوند. الکل در بدن زنان ، میزان هورمون استروژن را بالا می‌برد که ممکن است از این طریق در پیشرفت انواع خاصی از سرطان پستان مؤثر باشد.

در افراد الکلی غلظت ویتامین E و سلنیوم (آنتی اکسیدان ها) در خون کم است، بنابراین الکل با از بین بردن مواد پیشگیری کننده از سرطان (آنتی اکسیدان ها) ، می‌تواند خطر ابتلا به سرطان را افزایش دهد.

سندروم متابولیک

آیا خطر ابتلا به سرطان در افراد چاق بیشتر است؟

در افرادی که BMI آنها از 30 بیشتر است یعنی چاق هستند، افزایش مرگ و میر به دلیل انواعی از سرطان‌ها مشاهده شده است، مخصوصاً ارتباط بین سرطان پستان و چاقی تایید گردیده است. همچنین عدم تحرک و فعالیت بدنی، یکی از عوامل مؤثر در بروز سرطان است. به نظر می‌رسد ورزش کردن، از سرطان‌ پستان، روده بزرگ و دستگاه تناسلی جلوگیری می‌کند.

میزان شیوع سوء تغذیه در بیماران مبتلا به سرطان چقدر است؟

50 تا 80 درصد از بیماران سرطانی از سوء تغذیه رنج می‌برند. سوء‌تغذیه از علت‌های مستقیم مرگ در 22 درصد از کل بیماران سرطانی است. معمولاً 45 درصد این بیماران در بیمارستان، بیش از 15 درصد وزن خود را از دســت می‌دهند.

کاهش وزن چگونه روی وضعیت بیمار سرطانی تأثیر می‌گذارد؟

بیمارانی که کاهش وزن در آنها دیده نمی‌شود، در مقایسه با بیمارانی که وزن کم می‌کنند، بهتر بهبود می یابند. کاهش وزن با پیشرفت بیماری ارتباط دارد.

مطالعات نشان داده‌اند که بیشترین میزان کاهش وزن در بیماران مبتلا به سرطان معده و لوزالمعده (پانکراس) بوده است. کاهش وزن متوسط در سرطان‌ روده بزرگ (کولون)، ریه و پروستات دیده می‌شود و سرطان پستان کمترین کاهش وزن را دارد.

همچنین کاهش وزن روی بیماران سرطانی تحت درمان با عمل جراحی، شیمی‌درمانی و پرتودرمانی تأثیر منفی می‌گذارد. بیمارانی که وزن کم می‌کنند، مشکلات بیشتری دارند و میزان مرگ و میر در آنها بیشتر است.

منبع:سایت تبیان

سئوال هایی در مورد ارتباط غذا و سرطان (1)

سئوالاتی درباره غذا و سرطان (1)

کالباس

آیا غذاهایی هستند که باعث سرطان شوند؟

تا کنون هیچ غذای خاصی که سرطان‌زا باشد شناخته نشده است، اما بعضی از مواد شیمیایی، آفت‌کش‌ها و افزودنی‌های غذایی می‌توانند خطرزا باشند.

همچنین به نظر می‌رسد، دریافت مقادیر زیاد نمک و نیترات (مثلا در سوسیس و کالباس)، از عوامل مستعدکننده برای ابتلا به سرطان باشند.

آیا غذاهایی هستند که از سرطان پیشگیری کنند؟

آنتی‌اکسیدان‌ها از بروز سرطان جلوگیری می‌کنند. آنتی‌اکسیدان‌ها از تشکیل رادیکال‌های آزاد جلوگیری می‌کنند. از مهم ترین آنتی‌اکسیدان‌ها می‌توان سلنیوم، کاروتنوئیدها (مثل بتاکاروتنویتامین E و ویتامین C را نام برد.

میوه و سبزی اورگانیک

مطالعات نشان داده‌اند که ویتامین C علاوه بر خاصیت آنتی‌اکسیدانی‌، خاصیت ضدسرطانی نیز دارد. ویتامین C این خاصیت را با سم‌زدایی از مواد سرطان‌زا اعمال می‌کند.

از منابع غذایی این ویتامین‌ها می‌توان هویج، گوجه‌فرنگی، آب پرتقال، طالبی و سبزیجات سبز مانند بروکلی، اسفناج و لوبیاسبز را نام برد.

گوشت و فرآورده‌های حیوانی از بهترین منابع غذایی سلنیوم هستند. سلنیوم ممکن است در میوه‌ها و سبزیجات هم وجود داشته باشد، اما میزان سلنیوم در آنها بستگی به محتوای سلنیوم خاکی دارد که در آن رشد کرده اند.

آیا فیبر غذایی در کاهش خطر سرطان موثر است؟

رژیم‌هایی که از نظر فیبر، غنی هستند، می‌توانند خطر ابتلا به سرطان را کاهش دهند، مخصوصاً سرطان روده بزرگ.

رژیم‌های گیاهی، داری چربی کم و فیبر زیاد هستند. این رژیم‌ها بیشتر شامل نان و غلات، سبوس دار، سبزیجات و میوه‌ها هستند.

منابع غذایی فیبر

از آنجایی که فیبرهای غذایی، زمان ماندن غذا در روده را کوتاه می‌کنند، در نتیجه مواد سرطان زا فرصت کمتری برای تأثیر روی سلول‌های دیواره روده دارند و احتمال سرطان روده کاهش می یابد.

فیبر غذایی همچنین با اتصال به اسیدهای صفراوی باقی‌مانده در روده ، باعث دفع آنها از بدن می شود. این اسیدهای صفراوی در مقادیر بالا، خواص سرطان‌زایی دارند.

فیبر غذایی به دو دسته تقسیم می‌شود. محلول در آب و نامحلول در آب.

معمولاً توصیه می‌شود 20 تا 35 گرم فیبر غذایی در روز مصرف شود و باید نسبت فیبر نامحلول به محلول سه به یک باشد. معمولاً این نسبت در غذاهای گیاهی دیده می‌شود.

آیا چربی رژیم غذایی با سرطان ارتباط دارد؟

انواع غذاهای چرب

شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد دریافت مقادیر زیاد چربی، ممکن است خطر ابتلا به سرطان پروستات ، کلیه، روده بزرگ و پستان را افزایش دهد. چربی‌های حیوانی مانند چربی موجود در گوشت قرمز ، تخم‌مرغ و لبنیات خطر بیشتری دارند.

برخی مطالعات ارتباط بین چربی رژیم غذایی و سرطان پستان را تایید کرده‌اند، مخصوصاً بعد از یائسگی. مثلا مصرف چربی های غیر اشباع مانند روغن زیتون می‌تواند خطر ابتلا به سرطان پستان را کاهش دهد.

روغن ماهی نیز می‌تواند از پیشرفت سرطان جلوگیری کند.

آیا استفاده از مکمل‌ها می‌تواند به خوبی غذاها باشد؟

مکمل ها

اگر رژیم غذایی شما متعادل و مناسب باشد، نیازی به مکمل‌ها نیست.

بهترین روش برای بهبود وضعیت سلامتی و پیشگیری از سرطان، استفاده کافی از مواد مغذی موجود در منابع غذایی است، نه مکمل ها، زیرا منابع غذایی حاوی فیبر نیز هستند. همچنین بسیاری از عناصر موجود در مواد غذایی ممکن است هنوز شناخته نشده باشند. مثلاً بتاکاروتن، یکی از 400 کاروتنوئید شناخته شده است.

اکثر غذاهای گیاهی حاوی آنتی اکسیدان نیز هستند که می‌توانند خاصیت ضدسرطانی داشته باشند.

منبع:سایت تبیان

باغ سنگ

روز عقدكنان دخترخاله‌اش، با سوزن و نخ زبان مادرشوهر را می‌دوخت. سفره‌ی عقد را هم خودش انداخته‌بود. به دوخت و دوز پارچه‌ای كه روی سر عروس داشتند قند می‌سائیدند به‌كار بود كه مرد آن حرف‌ها را زد. تیر خلاص، زبان ماری گزنده‌اش سابقه‌دار بود اما نه جلو آن‌همه زن و مرد. زنی كه قند می‌سایید، انگار قندی در كار نبوده‌است، با دیگران مبهوت به مرد نگاه كرد. .....

..... چرا هیچ‌كدامشان حرفی نزدند؟ چرا دختر خاله‌اش پا نشد و یك سیلی به گوش برادرش جواد نزد؟ چرا دختر خاله‌اش هم‌بازی و یار غار او نبود؟ مگر جاسوس یك جانبه نبود و هر كاری جواد می‌كرد خبرش را به او نرسانده‌بود؟ مگر راست نبرده‌بودش سرِ رخت‌خوابِ انداخته‌شده و...؟

مرد گفته بود: الماس، از اتاق عقد برو بیرون. شگون ندارد. تو زن مشئومی هستی، تو بچه‌ی ناقص‌الخلقه به دنیا آورده‌ای.

فیروز را بارها پیش دكتر برده‌بودند. دكتر گفته‌بود: وصلت قوم و خویش نزدیك...از نظر ژنتیك...به یك كلام منگول بود. اما همه‌اش كه تقصیر الماس نبود. گویا زن و مرد با هم بچه را می‌سازند.

سوزن رفت به انگشت الماس و خون پارچه‌ی سفید را آلود. زنی كه قند می‌سائید، قندها را سپرد دستِ زنی كه كنارش ایستاده بود. الماس از اتاق و از خانه خاله بیرون زد و با تاكسی به سراغ قفل‌سازی كه پیشاپیش با او قرار گذاشته‌بود رفت و با همان تاكسی قفل‌ساز را به خانه آورد و قفل‌ساز به عوض كردن قفل خانه مشغول شد. پسرش را از رقیه گرفت و بوسید. فیروز بلد بود بخندد. به لب‌ها فشار می‌آورد و لب‌ها كج و كوله می‌شد تا خنده كی نقش ببندد؟ به روی پدر نمی‌خندید و به آغوش او هم نمی‌رفت. چشم‌های فیروز هم می‌دید و گوش‌هایش برای قصه شنیدن جان می‌داد. اما پاها و دست‌هایش رشد نكرده‌بود – نی‌های قلیان – و هرچه الماس یك حرف و دو حرف بر زبانش گذاشت، به حرف نیامد و هرچه پا به پا بردش راه نرفت. – یك لخته گوشت – مرد می‌گفت هیچ هیچ است و زن می‌گفت كه من عاشق همین هیچم. مرد راست می‌آمد، چپ می‌رفت و می‌گفت: برو پی كارت. خاك بر سرت كنند با این بچه زائیدنت. می‌گفت تو هیچ كار برای من نكرده‌ای. اگر راست می‌گویی خانه را به اسم من بكن. الماس می‌دانست كجایش می‌سوزد؟ از سیر تا پیاز كارهایش خبر داشت. با ندای خواهر شوهر كه جان جانانش بود، خودش را هر طور كه می‌توانست می‌رسانید و پاورچین به صحنه‌ی عملیات مرد راهنمایی می‌شد و با سكوت شاهد بود و چنان به هنگام صحنه را ترك می‌گفت كه حتی خاله و دختر خاله هم متوجه نمی‌شدند كه كی رفته‌بود؟

مدت‌ها بود كه بخش عمده‌ی دار و ندار جواد را در چمدان‌ها بسته بود. قفل‌ساز كه رفت، بازمانده را در چمدان‌های دیگر گذاشت و بچه به بغل، او و رقیه هی رفتند و آمدند و چمدان‌ها را به خانه همسایه، نادره خانم بردند. تنها بوی مرد در خانه مانده‌بود. بوی پا و عرق زیر بغل. بوی...ایا این بوها تا آخر عمر با او می‌ماند؟

نادره‌ خانم پرسید: رسید بدهم؟ نه. به نادره خانم اطمینان داشت. نادره ‌خانم گفت بهتر است رسید بدهم. فردا هزار و یك ادعا می‌كند. نه. لزومی نداشت. ریزِ دار و ندار شوهر را یادداشت كرده بود. نادره خانم گریه كرد. گفت: خیال می‌كنی تنها خودت زن هدف و زن زباله هستی؟

- خانه‌ات را به آتش می‌كشم. بالش می‌گذارم روی سر فیروز و هیچت را خفه می‌كنم. اسید می‌پاشم به صورتت. اِله می‌كنم. بِله می‌كنم. دو سه بار چشم‌هایش را درانیده بود و گفته بود برو خودت را بكش نسناس.

- دو علی گلابی، در دل می‌گفت. اما همان دل به سمتی می‌راندش كه خود را از زنِ «هدف» بودن و زنِ «زباله» بودن برهاند. حتی اگر تهدیدهای مرد به حقیقت می‌پیوست. دل می‌گفت: آخر تا كی؟ همتی كن. «هر سفیهی خواند خواهد خارزارت» دل همیشه با شعر ندا و صلایش را بسر می‌داد. و ندای همین دل هم در آغاز معركه درست بود. كاش به این ندا گوش داده‌بود كه می‌گفت: نكن. از او گریز تا تو هم در بلا نیفتی.

چقدر دوره‌اش كرده‌بودند. چقدر جواد التماس كرده بود و الماس ناز كرده بود. مادر خدابیامرز و خاله‌اش می‌گفتند آخر ناف ترا به اسم جواد بریده‌اند. خود جواد چاخان می‌كرد كه از بچگی عاشقش بوده. می‌گفت: عقد دخترخاله و پسرخاله را در آسمان‌ها بسته‌اند. الماس هرچند بچه بود اما شنیده بود كه عقد دخترعمو و پسرعمو بوده است كه در آسمان‌ها بسته‌شده‌است. جواد می‌گفت: آسمان بیست و هفت طبقه دارد. طبقه سوم مال دختر عمو و پسرعمو است و طبقه چهارم مال تو من. آخر باورش شد. پانزده‌سالش كه بیشتر نبود. روز عقد روی صندلی كه نشاندنش پاهایش را تكان تكان می‌داد. پا می‌شد و مشت مشت شیرینی از روی میز برمی‌داشت و به هم كلاسی‌هایش می‌داد. مادرش سپرده‌بود كه بعد از سه بار «بله» را بگوید. بعد از اولین خطبه‌ی عقد، ملّا كه پرسید: الماس خانم، من وكیلم كه...گفت: بله، بله، بله. همه خندیدند، حتی جواد؛ اما مادرش نیشگونش گرفت و گفت: ورپریده.

با رقیه كوشیدند كمی پوره به خورد فیروز بدهند. آب پرتقال را قاشق قاشق به حلقش ریخت. فرو دادن برای بچه مشكل بود. تف می‌كرد. تف می‌كرد. الماس التماس می‌كرد: اگر بخوری برایت قصه باغ سنگ را می‌گویم. این قصه را هم فیروز و هم خودش و هم رقیه دوست داشتند و دل می‌گفت: مگر خود تو یك باغ سنگ درنیامده‌ای؟ مگر تو با دست‌های بسته خود را به دریا نینداخته‌ای؟ پس من چگونه گویم: زنهارتر نگردی؟

- یكی بود. یكی نبود. پیرمردی بود كه یك باغ داشت و رسیدگی به باغ ارباب هم با او بود. آبیاری، هرس كردن، شخم زدن، كود دادن، گلكاری، میوه‌چینی. آخر تا كی؟ پیرمرد خسته شد و به ارباب گفت كه دیگر توانش را ندارد و ارباب آب باغ پیرمرد را قطع كرد. درخت‌ها می‌پژمردند و می‌خشكیدند. پروانه‌ها، گنجشك‌ها، سبزه‌قباها، شانه‌به‌سرها همه از باغ پیرمرد مهاجرت كردند و به باغ ارباب رفتند و پیرمرد صدای فاخته‌ی‌ نر را از باغ ارباب می‌شنید كه می‌پرسید: موسی كو تقی؟ جفت او، فاخته‌ ماده، كنار یك درخت هنوز سبز بود و چند تا آلوچه داده‌بود. می‌چمید و می‌خرامید. پیرمرد با درخت‌ها و با فاخته ماده حرف می‌زد. به درخت‌ها می گفت: صدایتان را می‌شنوم. از من می‌پرسید: چرا به ما آب ندادی؟ می‌گویید مگذار ما خشك بشویم. چه كنم؟ آب این باغ را بسته‌اند. درخت آلوچه، می‌دانم تو چه می‌گویی. می‌گویی امسال همت كرده‌ام و چند تا آلوچه داده‌ام. غرور ما به میوه‌هایمان است. غرور ما را نشكن. به فاخته می‌گفت: از تو صدایی نمی‌شنوم. چه در سر داری كه هیچ نمی‌گویی؟

الماس گریه‌اش گرفت. فیروز هم خوابش برده‌بود و دل می‌گفت: با بی‌گنهی ترا چنین می‌سوزند. اما تو بگریز، بگریز، دستگهش را داری. و الماس گریان به دل جواب می‌داد: می‌گریزم و كنار هر باغ سنگ، یك باغ بسیار درخت می‌سازم.

از رقیه پرسید: تو هم نخوابیده‌ای؟

- نه الماس خانم. خوابم نمی‌برد. می‌ترسم آقا بیاید و یادداشت شما را كه پشت در چسبانده‌اید بخواند و خانه را آتش بزند.

- خوب بزند.

- آن‌وقت برتل خاكستر بنشینیم؟

- نه. می‌رویم به باغ سنگ پناه می‌بریم.

بایستی رقیه را آرام می‌كرد. چه‌جوری؟ آیا باید همه هوشیاری‌های زنانه‌اش را برای او فاش می‌كرد؟ باید می‌گفت كه خانه را قولنامه كرده‌است و فردا صبح می‌رود محضر و پول فروش خانه را در بانك می‌گذارد و سند فروش را می‌آورد و می‌دهد به نادره خانم؟ می‌دانست كه جواد تا غروب فردا نمی‌آید. روز پاتختی خواهرش است. عصر هم بساط منقل است و وافور. شاید فردا شب هم نیاید. پستو. رخت‌خواب انداخته شده. لُختی دست‌ها و پاها. تارهای موی زرد زن روی بالش با تارهای موی سیاه جواد قاطی می‌شود اما دیگر دختر خاله فرصت ندارد به الماس بروز بدهد. این احتمال هم هست كه بعد از گفتن بله، خودش هم به صورت «زن هدف» در بیاید تا كی مثل الماس «زن زباله» هم بشود؟ آیا داماد هم گربه را دم در حجله خانه خواهد كشت؟ آیا مثل جواد یك داد كلیمانجارویی سر او خواهد زد كه چرا مثل بچه آدم وا نمی‌دهد؟ یك نعره مثل شیرِ نماد فیلم‌های ساخت متروگلدوین مایر؟

نباید زباله‌ها را مدام به‌هم زد. تفاله‌ی چای، دستمال‌های كاغذی، پوست هندوانه یا طالبی با تخمه‌هایشان، دمپایی كهنه، استخوان و ته‌مانده‌ها و هرچه كه بایستی پنهان بماند. باید زباله‌ها را در كیسه‌ سیاه ریخت و درش را محك گره زد تا گربه‌ها نتوانند در كوچه ولوشان كنند. و اینكه چرا آدم‌ها سیاه‌دل می‌شوند یا سنگدل؟ مواجه با آنهمه زباله در زندگی‌های به آدم نبرده‌شان هست كه دل سیاه و سنگدلشان می‌كند یا دست‌كم دلزده می‌شوند یا به هر چه پیش بیاید تن می‌دهند، اما تو ای دلِ من مباد كه پاك نمانی.

آیا بایستی به رقیه می‌گفت كه تمام سكه‌های طلا و جواهراتش را در صندوق بانك گذاشته‌است؟

.... می‌رود كنار باغ سنگ پیرمرد زمینی می‌خرد و باغی می‌سازد و چاه عمیقی وامی‌دارد بكنند....اول ترتیب چاه را می‌دهد، به آب كه رسید...آب فراوانی كه مثل الماس بدرخشید و مثل اشك چشم زلال باشد. آبی كه هر تشنه‌ای را سیراب بكند. آبی كه خورشید در روز و ماه در شب، بوسه‌ها نثارش بكنند.

همه‌جور درخت می‌نشاند. همه‌جور بذری می‌افشاند، همه‌جور گلی می‌كارد و با گل‌ها و درخت‌ها حرف‌ها دارد كه بزند و این‌بار آبِ باغ ارباب است كه قطع می‌شود و درخت‌های اوست كه می‌پژمرند و می‌خشكند و ارباب مثل پیرمرد نیست كه زبان درخت‌ها را بفهمد و تسلایشان بدهد.

.... می‌ماند مسئله طلاق و حضانت فیروز. فیروز چهار سالش هم بیشتر است. كارشان به دادگاه می‌كشد. حضانت طفل را می‌دهند به جواد و او «هیچ« الماس را می‌گیرد. و شاید سر به نیست می‌كند. شاید هم طلاق ندهد مگر آنكه الماس را خوب بدوشد و بچزاند. در آن صورت بایستی كوچ می‌كردند. به كجا؟ همین‌جا كه بودند وطنش بود با همان باغ سنگش.

آهسته پا شد و پاورچین به آشپزخانه رفت و در یخچال را باز كرد و یك لیوان آب خورد. یك لیوان هم برای رقیه آورد. تكمه برق را زد. رقیه ترسان در رخت‌خوابش نشست و پرسید: كی بود؟ الماس گفت: منم، رقیه نترس.

دراز كه می‌كشید گفت: رقیه، می‌دانی پیرمرد باغ سنگ را چه‌جوری ساخت؟

- نه.

- هر روز یك چادر شب بر می‌داشت و می‌رفت لب رودخانه و یك عالمه سنگ جمع می‌كرد. می‌ریخت در چادرش و به باغ می‌آورد. بعد رفت طناب های رنگارنگ خرید. سفید، قرمز، آبی، سبز، از همه‌رنگ. طناب‌ها را به قطعه‌های مختلف برید. در یك سطل، گل درست كرد. سنگ‌ها را در گل فرو می‌برد و به وسط یا كناره‌ی طناب ها می‌چسباند. سنگ‌های به گل آغشته در طناب ها فرو می‌رفتند و گل كه خشك می‌شد، امكان افتادنشان نبود. گل‌ها را از بستر رودخانه می‌آورد. رودخانه بخشنده‌است. باغبان پیر طناب‌ها را بر شاخه‌های خشكیده می‌بست. تا چشم كار می‌كرد درخت‌هایی در دید بیننده می‌آمد كه میوه‌ی‌ اصلی‌‌شان سنگ بود.

- - موسی كو تقی چه شد؟

- فاخته را می‌گویی؟ پیرمرد آب و دانه فاخته را می‌داد و نوازشش هم می‌كرد.

- فاخته تر دیگر صدایش نكرد؟

الماس زمزمه كرد: دل من. دل من. دل من.

نوشته:سیمین دانشور

از کتاب انتخاب – نشر قطره

تصادف

تصادف

نویسنده: سیمین دانشور

 بدبختی ما از وقتی شروع شد که صدیقه خانم همسایه دیواربه دیوارمان ماشین خرید با دستکش سفید و عینک سیاه پشت فرمان نشست. صبح که از خانه در‌امدم دیدمش. تعارف کرد که سوار بشوم، بی اینکه سوار بشوم اشهدم را به پیش بینی حوادث آینده خواندم که از دو بعد از ظهر همان روز شروع شد. به خانه که‌امدم زنم بق کرده بود. جواب سوال‌هایم را کوتاه می‌داد. آره یا نه. همان زنی که هر وقت بخانه می‌آمدم می‌گفت: .....

..... «گوش کن، می‌خواهم گزارش‌امروز را بدهم، چه گوش کنی چه نکنی حرفهایم را می‌زنم، پس آبروی خودت را نبر وگوش کن» و اخبار را می‌داد که هر قدمی‌که برداشته بود حادثه ای آفریده بود و صدیقه خانم همچین کرده بود و همچون کرده بود.‌اما آن روز زنم رفتار یک آدم ماشینی را داشت. نهار را آورد که در سکوت خوردیم. برای اولین بار سیگاری روشن کرد و ناشیانه به دهان گذاشت و گفت: «راست بشین می‌خواهم چیزی به عرض آقا برسانم.» راست نشستم و بند دلم پاره شد. گفت: «باید یک ماشین برایم بخری و خودت می‌دانی که خواهی خرید.» گفتم: «عزیزم چرا به تقلید هنرپیشه‌ها تو فیلم‌های دوبله حرف می‌زنی؟» گفت: «خودت را به کوچه‌ی علی چپ نزن، ماشین را کی می‌خری؟» گفتم: «جانم تو که رانندگی بلد نیستی. . .» گفت‌: «از صدیه خانم ته‌توی کار را در آورده‌ام. خرج تمرین رانندگی تا تصدیق بگیرم پانصد تومان است، آن را از اداره گدایت مساعده بگیر، اگر ماشین را قسطی بخریم صر فه ندارد، ‌اما اگر چکی بخریم سی و دو هزاز تومان است. دست دوم ارزان‌تر است ولی آن هم صرفه ندارد، می‌افتد برای روغن سوزی وهی باید ببرم تعمیر گاه، تو هم که ماشاءالله یک قدم برای زنت بر نمی‌داری. خودم دمبدم باید ببرم و گردنم را کج کنم و کلاه سرم بگذارند. ماشین نو بخر.» دوباره شد همان زن همیشگی. راستش همه عمرم از زن وراج و اشتهادار و زنی که صاحب دندان‌های سالم داشته باشد خوشم می‌آمد نادره را به همین علت گرفته بودم. البته وقتی من گرفتمش نادره بود، سر عقد به اصرار خودش اسمش را عوض کردیم و گذاشتیم نادیا. گفتم: «زن، می‌دانی که سی هزاز تومان به زبان ساده می‌آید، از کجا چنین پولی در بیاورم. تو که می‌دانی حقوق من فقط به خرجمان می‌رسد. یک شاهی پس انداز نداریم، با دو تا بچه کودکستانی و این همه خرج ایاب و ذهاب. . .»

از زبانم در رفت، ‌اما دیگه کار از کار گذشته بود. زنم گفت: «بله، آقای عزیز، من هم برای همین خرج ایاب و ذهاب ماشین می‌خواهم.‌ترا صبح‌ها می‌برم اداره و ظهر‌ها بر می‌گردانم. بچه‌ها را می‌برم کودکستان. . . . کلی از خرجمان کم می‌شود.»

گفتم: «زن عقل از سرت پریده. یکی نان نداشت بخورد، اتاق برای پیاز خالی می‌کرد.» گفت: «اتاق که داشت اتاقش را گرو می‌گذاشت جانم، ما هم می‌توانیم خانه را گرو بگذاریم. آدم اگر تو این دنیا فقط یک ماشین داشته باشد همه چیز دارد، ناسلامتی در بانک کار گشایی هستی و راه چاه کار را هم بلدی.»

گفتم: «زن، تمام دار و ندار ما همین خانه است، تو که نمی‌دانی پدرم با چه آرزو بدلی این خانه را سرهم کرد؟ گروش که گذاشتیم پول از کجا در بیاوریم از گرو درش بیاوریم.»

گفت: «تا آن وقت خدا کریم است . . .» آب دهانش را فرو داد و گفت‌: «ببین عزیزم از تو کاخ خواستم؟ سفر اروپا خواستم؟ تو حتی یک عروسی درست و حسابی برایم نگرفتی. آرزوی لباس سفید و تور به دلم ماند.» فکری کرد و ادامه داد‌: «یادم است سرما خورده بودم گفتم برایم پالتو پوست بخرگفتی عزیزم کریسیدین د بخور.» و لب ورچید. برای آن که به گریه نیفتد گفتم: «بگذار کمی‌استراحت به کنم. بعد فکرش را می‌کنم ببینم چه می‌شود کرد؟ شاید یک ماشین قسطی برایت خریدم. . .»

گفت: «قسطی، بی قسط، آن وقت می‌شویم بنده قسط، بنده مصرف که هستیم. بنده قسط هم می‌شویم.»

این حرف ها حرف‌های خودش نبود، از سر صدیقه خانم هم زیاد بود، یعنی زیر سر زنم بلند شده بود. . . یعنی زنم خدای نکرده. . . زبانم لال. . .

گفت: «چرا رفتی توی فکر؟فکر خانه را هم نکن عزیزم. زرگنده هم شد جا، آن هم با این غروب‌های دلگیر خدا پدرم را زنده نگه دارد اما او که عمر نوح نمی‌کند. آخرش نخلستان‌های بهمنی نصیب من می‌شود. یک خانه‌ی حسابی در جاده پهلوی می‌خریم. فکرش را کرده‌ام، زعفرانیه یا پشت باغ فردوس.»

زنم تحفه اهواز بود. عید سال چهل با رفقا رفته بودیم اهواز. دیدنی‌های شهر را همان روز عید دیدم وشبش ماندیم معطل چه کنیم. دل به دریا زدیم و رفتیم سینما. یک برُ دختر مدرسه جلومان نشسته بودند، هی بر می‌گشتند وما را ورانداز می‌کردند و کرکر می‌خندیدند، غیر از نادره سال چهل و نادیای فعلی که اصلاًبر نگشت. ما فیلم را ندیدیم، نه ما و نه دختر مدرسه‌ها، بعد از سرود و اعلان پپسی و تیغ خود‌تراش، داشتند سمت‌های از برنامه آینده را می‌دادند که ناگهان نمایش فیلم را قطع کردند. چراغ‌ها روشن شد وبعد از چند لحظه از نو سرود زدند واعلان. . . این جریان قطع فیلم و هم چیز را از نو نمایش دادن سه بار تکرار شد. بار سوم نادره از جا پا شد و شعار داد. می‌گفت: «مسخره بازی در آورده اید، هیچ جای دنیا برای هیچ تازه واردی همه مقدمات فیلم ر از نو شروع نمی‌کنند.» صدایش شبیه صدای یکی از گویندگان آشنای رادیو تهران بود یا ادای آن گوینده را در می‌آورد. دردسرتان ندهم ما هم شیر شدیم و با دختر مدرسه هورا کشیدیم و سوت بلبلی زدیم، سینما به هم ریخت، همه مان را بردند کلانتری. در کلانتری هم افسر کشیک و هم مرا خاطر خواه خود کرد. معلوم شد هر بار که فیلم از نو شروع می‌شده به خاطر گل روی کسی بوده از شهردار و فرماندار و ریاست شهربانی.

به زنم گفتم: «بهتر است کاغذی به پدر جانت بنویسی و بگویی علی الحساب. . .» که‌ترکید حالا گریه نکن کی بکن. برای آن که آرامش بکنم گفتم‌: «خوب آمدیم و ماشین را خریدی، تو این خانه ی فسقلی بی گاراژ ماشین را کجا می‌گذاری؟» اشک‌هایش را پاک کرد. گفت: «می‌دانستم می‌خری، تو مرد خوبی هستی، فقط‌ترسویی؛ فکر جای ماشین را هم کرده‌ام، یک زنجیر می‌خرم، ماشین را شب‌ها به تیر سمنتی چراغ برق جلو خانه می‌بندیم. تیر اول برای ماشین من، تیر دوم برای ماشین صدیقه خانم.»

سه هفته طول کشید تا تسلیم شدم، دیدم ناخوش می‌شود، از خورد و خوراک افتاده بود، پشت پنجره ی رو به کوچه ی اتاقمان می‌ایستاد وبا حسرت به اتومبیل صدیقه خانم نگاه می‌کرد و آه می‌کشید. از اداره پانصد تومان مساعده گرفتم و زنم رفت تمرین رانندگی. به دستور والده یک کتاب مفاتیح الجنان خریدم و سر تا تهش را ورق زدم بلکه دعایی پیدا کنم برای خنگ شدن اشخاص در موقع تمرین یا رد شدنشان در‌امتحان رانندگی. معلوم است که همچین دعایی نه در مفاتیح الجنان و نه در هیچ کتاب دعای دیگری وجود نداشت. والده یادم داد که آهسته بخوانم صُم بُکم عُمی‌فهم لا یقعلون وبه زنم فوت کنم. صد بار بیشتر این کار را کردم. خود والده ختم قران بر داشت و بعلاوه نذر کرد که اگر این شیطانی که به اسم ماشین در جلد زنم رفته، دست از سرش بردارد، یک سفره ابوا لفضل بیندازد، ‌اما معلوم بود که این نوع شیطان را با هیچ طلسمی‌نمی‌شد از میدان بدر کرد، چرا که زنم در‌امتحان آئین نامه قبول شد. خودش می‌گفت که تمام سوال‌های تست را علامت درست گذاشتم، جناب سروان خوشش‌امد، به من گفت: «خانم شما تمام آفتاب جنوب را ذخیره کرده اید» آخر زنم سبزه ی تند بود. و بعد: «جناب سروان ازم پرسید، اگر برف باریده باشد و جاده یخ زده باشد ودر سرازیری‌ترمز کنید و نگیرد چه می‌کنید؟» جواب دادم: «آقای محترم در چنین هوایی ماشین نازنینم را از گاراژبیرون نمی‌آورم. جناب سروان دست گذاشت روی دلش و قا قاه خندید.»

در‌امتحان سنگ چین هم قبول شد. می‌گفت‌: «اکبر آقا صاحب فو لکس واگن، فولکسی که با آن‌امتحان می‌دادم، سر پیچ را یک لکه جوهرچکانیده بود، به لکه جوهر که رسیدم پیچیدم وبا یک میلیمتر فاصله از خط. . . . پنج تومان انعامش دادم.» داشتم کم کم به نذر و نیاز مادرم‌امیدوار می‌شدم چون که زنم در‌امتحان توقف ماشین میان میله‌ها سه بار رد شده بود. بار اول میله‌ها را درب و داغون کرده بود، بار دوم خوب تو‌امده بود‌اما نتوانسته بیرون بیاید. بار سوم با جناب سروان دعوایش شده بود، البته این جناب سروان غیر از جناب سروان «آفتاب جنوب» بود. جور واجور جناب سروان وجود داشت. . به جناب سروان ممتحن توقف ماشین میله‌ها، گفته بود: «کوتوله به علت قد کوتاهت کمپلس داری و مردم را بی‌جهت رد می‌کنی.» این جور معلومات را از رادیو تهران کسب کرده بوده از صبح تاشب بغل گوشش باز بود. جناب سروان‌امتحان چهارمش را انداخته بود به دو هفته بعد. به حکم از این ستون به آن ستون فرج است از خوشحالی روی پا بند نبودم، ‌اما ‌امتحان چهارم قبول شد. نوبت رسید به ‌امتحان در شهر. شش بار رد شد. بار اول موقع حرکت علامت نداده بود، بار دوم آینه را نگاه نکرده بود، بار سوم‌ترمز دستی را نکشیده بود، بار چهارم از جناب سروان گول خورده بود و به دستور او یک قدمی‌چهار راه تو قف کرده بود، بار پنجم از یک ماشین سبقت گرفته بود با سرعت و انحراف بچپ. بار ششم هر چه کرده بود نتوانسته بود ماشین را روشن بکند. بار هفتم لابد معجزه شده بود که قبول شد.

خانه را گرو گذاشتم وسی و پنج هزارتومان قرض گرفتم و قسط بندی کردیم که لابد تا ابد الابد ماهی پانصد تومان از حقوقم کسر کنند. «اگر در تمام دنیا یک اتومبیل دارید، انگار همه چیز دارید.» زنم می‌گفت. روز اول صبح زود پا شد و کفش و کلاه کرد و عینک زد و دستکش سفید. . . بغل دستش نشستم و بچه‌ها پشت سرش، دستور داد بایستند و تماشا بکنند و رو به اداره من راه افتاد. بس که بی خودی در آینه روبرو نگاه کرد و به شوفر‌های تاکسی و اتوبوس و عابران پیاده، مخصو صاً به خانم‌های چادری متلک گفت و مسخره شان کرد، سر معده‌ام شروع کرد به سوزش تا به اداره برسم تمام دل و روده‌ام در هم شده بود و دل دردی گرفتم که نگو. ربع ساعت تاخیر داشتم و زخم معده هم تهدیدم می‌کرد. بعد از ظهر‌امده بود دنبالم. ناگزیر سوار شدم، قلبم شروع کرد به سرعت رفتن، انحراف بچپ را که از اول داشت. سر چهار راه خیابان اسلامبول دست چپش را در آورد که علامت بدهد، مردک لاتی مچ دستش را محکم گرفت، اول شبیه شوفر‌ها که نه، شبیه شاگرد شو فرها، به مردک لیچار گفت و شنید و بعد خواهش و تمنا که دستم را ول کن و آخرش افتاد به التماس و مردک گفت: «تو دیگر کار کجا هستی؟» چراغ سبز شد و راه ما باز شد‌اما مگر مردک دستش را ول می‌کرد؟ زنم دلداریم می‌داد که خونسرد باشم از این اتفاقات در رانندگی می‌افتد. ماشین‌های پشت سر ما بوقی می‌زدند که نگو. انگار می‌خواهند بروند بمب اتم را از نو کشف بکنند و مردک دست زنم را ول نمی‌کرد و من دلم شور ساعتش را می‌زد که هر چند کار نمی‌کرد‌اما طلا بود.‌اما این که پیاده بشوم وبا مردک گلاویز به شوم، لاوالله، چرا که ماشین‌ها از بغل گوشم مثل برق می‌گذشتن و من آدمی‌ هستم که از ماشین‌های متوقف می‌ترسم، مبادا ناگهان راه بیفتند. چون وظیفه خود می‌دانست که حتماً مرا به اداره برساند و برگرداند و نمی‌شد این احساس وظیفه شناسی را از سرش بیندازم تمام اعضای بدن مرا خطر تهدید می‌کرد، به علاوه رگ غیرتم دائماً بایستی می‌جنبید و من یا نمی‌گذاشتم بجنبد و یا حالش را نداشتم و از همه مهم تر این که کسر خرج داشتم آن قدر این د رو آن در زدم تا توانستم ماموریتی برای خودم دست و پا کنم و رفتم دشت میشان.

نامه‌هایش همه پر بود ازوقایع رانندگیش، همه آنها را دارم و الان جلو رویم است. «عزیزم دیروز رفته بودم نادری لباس‌هایم را بگیرم. لباس‌هایم را داده‌ام رنگ بکنند، می‌دانم که تا مدتی از لباس نو خبری نیست. از حقوق تو هم بابت تاخیر‌های ماه گذشته چهل و پنج تومان و سه ریال کسرکردند. خاک بر سر گدایشان بکنند. خوب گفته بودم که رفته بودم نادری، بالای دیوار سفارت پارک کردم. نه جلوم ماشینی بود نه عقبم. لباس‌هایم حاضر نبود گفتم بروم سری به مغازهها بزنم. تو پاساژ یک بلوز‌های حراج می‌کردند. . . حال تل هم مد شده تل یک نیم دایره است از پارچه و پنبه. برای راننده‌ها خوب است. می‌گذارند روی موهایشان و بنا براین موهایشان پریشان نمی‌شود.»

«. . . لباسم را گرفتم و بر گشتم یک کادیلاک دراز جلو ماشین من پارک کرده بود یک فولکس مردنی هم عقبش. دل به دریا زدم و پشت فرمان نشستم. نمی‌دانم چه کردم که سپر جلو من ازدست راست و صل شد به عقب کادیلاک از دست چپ و سپر عقب من قفل شد در سپر جلو فو لکس. مگر می‌شد ماشین را تکان داد. پا شدم ‌امدم بیرون . مدرسه‌ها تعطیل شده بود و پسر‌های نره غول مدرسه‌های آن حوالی ریخته بودند تو خیابان. هر کدامشان متلکی بارم می‌کرد. یکیشان گفت: «بانو دلکش یک دهن برایمان بخوان» »

«. . . جلو اتومبیل یک آقای به قاعده را گرفتم. آقا هه پیاده شد وآمد کمک. گفته بدجوری سپر درسپر شده. دو تا لنگ به دوش را صدا کرد و آنها هم دو تا عمله گیر آوردند و با علی یا مدد چهار نفری فو لکس را از روی زمین بلند کردند و با فاصله زیاد از پژوی من روی زمین گذاشتند. نمی‌دانم چطور شد زیادی عقب ‌امدم و زدم بفو لکس . ماشین که نیست مقواست. مچاله اش کردم. البته کارتم را در آوردم و رویش آدرسم را نوشتم و گذاشتم روی شیشه ی جلو فو لکس. . . خدا کند صاحب فو لکس سراغم نیاید. . .»

«. . . عزیزم، صاحب فولکس پیدایش نشد. صدیقه خانم می‌گوید باوش نشده که آدرس درست داده باشی . . . چرا که هیچ احمقی چنین کاری نمی‌کند. پریروز هم دسته گلی به آب دادم‌اما به خیر گذشت. از عباس آباد می‌آمدم دیدم همه ی ماشین‌ها که از مقابل می‌آیند برایم چراغ می‌زنند، خیال کردم سلام و علیک می‌کنند. من هم به علامت جواب برف پاکن‌هایم را به راه انداختم. حالا نگو راه را بسته بود. سر چهار راه فهمیدم، حالا با چه زحمتی دور زدم و بر گشتم، تو که نمی‌دانی، رانندگی که نکرده ای. بس که دور را عظیم گرفتم، زدم به یک فولکس که بیخودی تو جاده ایستاده بود. حالا نگو که این فولکس خاموش کرده بوده و اینکه من بهش زدم روشنش کرد،‌اما من که نمی‌دانستم دل تو دلم نبود. خسارتش را از کجا می‌آوردم می‌دادم؟ بهر جهت سر چهار راه قصر که رسیدم چراغ قرمز بود. پهلوی صاحب فولکس ایستادم. آقاهه شیشه را پایین کشید . گفتم ای دل غافل الان است که خسارتش را از من بخواهد.‌اما آقاهه گفت خیلی متشکرم. شصتم خبر دار شد که چه شده. مبادی آداب گفتم تمنا می‌کنم، ما راننده‌ها باید به همدیگر کمک بکنیم. وقتی به مقصد رسید می‌فهمد چه بلایی سرش آورده‌ام‌ اما «فردا دیگر خیلی دیر شده!» »

«. . . راستی عزیزم، مجبور شدم در خانه کودتای مختصری بکنم، آن میزی که رویش شیشه بود و شیشه اش دمبدم می‌شکست وآن صندلی راحتی تو وآن قالیچه دم دری را که اسقاط شده بود فروختم به 360 تومان. می‌دانی یک روز یادم رفت‌ترمز دستی را جا بکنم وبا‌ترمز دستی کشیده شده، رفتم ورامین پیش خاله تومنت سرت نمی‌گذارم، برای آن رفتم که جهت یابی و دست به فرمانم خوب بشود. لنت و یاتاقانم سوخت و 350 تومان خرج روی دستم گذاشت.»

ماموریتم تمام شد و به تهران برگشتم می‌دانستم. خانه را مسجدی خواهم یافت. کودتاهای زنم خطرناک بود و حسی به نام حس جهت یابی اصلاً نداشت. برای اینکه حس جهت یابی پیدا بکند شخصاً خیلی زحمت کشیدم. اوایل رانندگیش یک نقشه تهران برایش از اداره کش رفتم، ‌اما از نقشه به هیچ وجه سر در نیاورد و فهمیدم که جهات اربعه را نمی‌شناسد. سعی کردم با آفتاب و حرکت شمال را یادش بدهم. با دست‌های باز رو به شمال ایستاندمش و گفتم حالا دست راستت به طرف مشرق است و دست چپت به طرف مغرب، روبه رویت شمال و پشت سرت جنوب، به همان‌ترتیبی که خودمان در کلاس ششم ابتدایی یاد گرفته بودیم. گفت عزیزم شب که آفتاب نیست و به علاوه روزهای ابری چه کنم؟ قضیه شب را با دب اکبر حل کردم،‌اما او از هیچ دبی سر در نمی‌آورد نه اکبر نه اصغر ش، برایش توضیح دادم که قبله رو به جنوب است و بنابراین مساجد شمالی جنوبی ساخته می‌شود‌اما زنم به عمرش نماز نخوانده بود. توضیح دادم که در کلیسا رو به شرق است‌اما در همه خیابان‌ها کلیسا نبود. عاقبت خواستم کنجکاویش را تحریک کنم، نمی‌دانم کجا خوانده بودم یا شنیده بودم که مورچه‌ها سوراخ‌ها و لانه هیشان را رو به شمال می‌سازند. شاید هم از خودم در آورده بودم. از این یکی خیلی خوشش‌امد‌اما نه برای رانندگی اش همین طوری هر جا می‌رفتیم رد مورچه‌ها را می‌گرفت و می‌گفت رو به شمالنی روند چرا که لانه‌هایشان رو به شمال ساخته شده. یک قطب نمای رزم آرا برایش خریدم بس که به آن ور رفت از کار انداختش.

به خانه رسیدم. زن و بچه‌هایم از لاغری به عنکبوت و دوک مانند شده بودند. توضیحات زنم در باره خرابی‌های ماشین آن قدر فنی شده بود که از سرم زیاد بود، مثلاً بلبرینگ که رفته بود در سگدست یا برعکس وسیم دلکو که پاره شده بود و دینام که برق نمی‌داد و صفحه کلاج که تاب برداشته بود و همین طور بگیر و برو بالا. زنم بچه‌ها را به کودکستان می‌رساند بعد بر می‌گشت و یک شلوارآبی به سبک‌امریکایی پا می‌کرد و سطل پلاستیک قرمزی که خریده بود را پر آب می‌کرد و گرد رختشویی اضافه می‌کرد و دستکش لاستیکی دست می‌کرد و می‌افتاد به جان ماشین حالا نشوی کی بشوی؟ آوار هم می‌خواند. مهارتش از ماشین پا‌هاهم بیشتر شده بود. همچین اتومبیل را برق می‌انداخت که صورت خود را در آن می‌دیدی، یک رادیو هم برای اتومبیل خریده بود، از فروش بادبزن برقی: «سر سیاه زمستان چه احتیاجی به بادبزن برقی داشتیم؟ و حالا کو تا تابستان؟»

با زنم حسابی دعوا کردم. حتی خواستم کتکش بزنم.‌اما همچین لاغر می‌نمود و چشمهایش دو دو می‌زد و پیراهن رنگ کرده اش چنان به تنش زار می‌زد که دلم سوخت. باز به فکر دست و پا کردن ماموریت جدید افتادم و خانه خوابیدم. زنم در پرستاریم سنگ تمام می‌گذاشت. والده صبح‌ها از پا قاپق می‌کوفت و می‌آمد و برایم آش می‌پخت و شب‌ها زنم می‌برد می‌رساندش و وقتی می‌آمد با کلید ماشین بازی می‌کرد و توضیح می‌داد که ازکدام راه‌ها رفته و از کدام ماشین‌ها جلو زده و چه متلک‌ها شنیده. یک شب دیر کرد. چنان دلم به شور افتاده بود که نگو. ساعت نه تلفن زنگ زد. صدای زنم از آن طرف سیم وحشت زده به گوش می‌رسید که دلم سوخت: «عزیزم نترس، هیچ طوری نشده، ‌اما تصادف کردم.»

- تصادف؟

- بله

- با کی؟

 - با یک افسر راهنمایی.

- افسر راهنمایی؟ خدایا! دنیا پیش چشمم سیاه شد، ار تمام دنیا آدم با افسر راهنمای رانندگی تصادف کند مگر می‌شود ار پس این‌ها در‌امد؟

- نه با خودش باموتورسیکلتش. هرچه پول تو خانه است بردار با تصدیقم. . . تصدیقم تو قوطی چرخ خیاطی است، بیار کلانتری، کلانتری توپخانه، طرف حرف از سه هزاز تومان می‌زند.

مثل داش‌ها لباس پوشیدم، کروات قرمز زدم و کت جیر پوشیدم و کلاهم را کج گذاشتم و وارد کلانتری شدم. درجه تبم 39 بود، ‌اما زنم می‌گفت ورودت به صحنه عالی بود عزیزم. گفتم: «آقایان مگر زنم چه کرده؟ قتل عمد کرده؟»

زنم گوشه ای روی نیمکت نشسته بود و همچین‌ترسیده و رمیده و بد بخت به نظر می‌آمد که دلم آتش گرفت. به دیدن من براق شد و پا شد و گفت‌: «به خدا اصلاً تقصیر من نبود، پاسبان توی گزارشش نوشته. مادرت را که رساندم، برگشتن، جلو وزارت بهداری مجبور به توقف شدم، راه بندان بود چرا که آقای برژنف با همراهانش رفته بودند شیر و خورشید سرخ. این آقای استوار (به درجه‌های مرد نگاه کردم، سروان بود) اسکورت آقای برژنف بوده باید دنبال ایشان می‌رفته. چرا باید موتور خرسانه اش را وسط خیابان پارک بکند؟وقتی عبور آزاد شد یک بارکش شهری پیچید جلوم ومن هم کشیدم بدست چپ و خوردم به موتور آقا. . . اگر بدانی مردم چه بلایی سرم آوردند نزدیک بود تکه تکه‌ام بکنند. بادمجان دور قاب چین‌هایی را که خودشان آورده بودند برای برژنف دست بزنند و هورا بکشند. . . . هی می‌گفتند بانو دلکش حرف خوبشان بود، آن قدر حرف‌های بد به هم زدند» و زد به گریه.

جناب سروان گفت: «ما هستیم و موتور مان، صاحب اصلی خیابان‌ها هم ما هستیم هر جا دلمان خواست پارک می‌کنیم و ... خانم بی تصدیق رانندگی می‌کرده .... جرمش...»

حرف سروان را قطع کردم و تصدیق زنم را از جیبم در آوردم و جلو چشم سروان گرفتم، تصدیق را قاپید و من‌ترسیدم با او گلاویز به شوم. اصلاًاز رانندگی و افسر راهنمایی می‌ترسم. دست خودم که نیست. زنم گفت: «مرحبا به غیرتت، تصدیقم را که با خون دل گرته بودم از دست دادی.» و زد به گریه. افسری جلو‌امد که گزارش پاسبان دستش بود، گفت: «صلح کنید وآقا، شما آنچه را که شکسته و خرد شده بخرید و بدهید به جناب سروان و جناب سروان هم تصدیق خانم را پس بدهد.»

قبول کردیم. زنم پشت فرمان نشست، دستش می‌لرزید، من بغل دستش نشستم و جناب سروان هم پشت سر مان و تمام مغازه‌های یدک فروشی خیابان چراغ برق را زیر پا گذاشتیم تا توانستیم طلق جلو موتور چراغ جلو و دسته ی نو گیر بیاوریم و تمام وقت زنم جناب سروان را نصیحت می‌کرد که چرا آن قدر به فکر ظاهر قضیه و نونواری ماشین و براقی آن است. می‌گفت: «عمده آن چیزی است که در سر آدم است از عقل و شعور، این شق ورقی به چه درد می‌خورد.» حتی می‌گفت: «خاصیت ملل عقب افتاده این است که افسر‌ها یراق وزرق وبرق دارند وزن‌ها هم منحصراً به وضعشان می‌رسند و واکسی وتاکسی وآرایشگاه و مشروب فروشی تو این کشور‌ها خیلی بیشتر از کتاب فروشی‌هاست ...» لالایی خوبی بود اما حرف حرف زنم نبود ... یعنی زنم ....

پلاک علامت کارخانه را نتوانستیم پیدا به کنیم. موکول شد به صبح روز بعد. صبح تبم بریده بود و با زنم وجناب سروان رفتیم وتمام اوراق چی‌های خیابان‌امیرکبیر را زیر پا گذاشتیم و پلاک پیدا نشد. جناب سروان می‌گفت تا پلاک را پیدا نکنیم تصدیق زنم را نمی‌دهد و زنم قسم خورد که می‌رود پیش تیمسار. گفت: «طبق گزارش پاسبان شما می‌بایستی دنبال آقای برژنف می‌رفتید ...» رنگ جناب سروان پرید، تصدیقش را پس داد. دویست تومان خرجمان شده بود، اگر زودتر این تهدید را کرده بود و اگر از اول رفته بود پیش تیمسار، این دویست تومان هم از کیسه مان نرفته بود. از پا ننشستم تا باز ماموریت گرفتم واین بار رفتم بندر شاه. نامه‌های زنم مختصر و غیر مفید بود، نه از اتومبیل حرف می‌زد نه کودتای تازه ای در خانه کرده بود. کم کم‌امیدوار شدم عشق ماشین از سرش افتاده است وزندگی مان به روال سابق خواهد افتاد. کاغذ‌های پر آب و تابی برایش نوشتم. از آن شب کلانتری تو اهواز نام بردم و این که یک شبه من را عاشق خودکرده بود و از صبح آن روز که در بلوار کنار راه آهن قدم می‌زدیم وزنم می‌گفت: «رنگ مورد علاقه‌ام آبی است و کتاب مورد علاقه‌ام» زیر سایه ی درختان «زیزفون» است و این که بعد‌ها کتاب مورد علاقه اش پر شد و اینکه روز عقد کنان لباس آبی پوشیده بود و فوراً بله را گفت و آخوند را معطل نکرد که سه بار خطبه بخواند. کم کم در نامه‌هایم به فکر بچه ی سومی‌افتادم و حتی قدم بالاترگذاشتم و ازفروش اتومبیل حرف زدم. گفتم با این وصف چند تا قسط جلو خواهیم بود. زنم ناگهان سکوت کرد. تلگراف جواب قبول زدم. جواب‌امد که: «سلامتیم، نادیا» و باز سکوت. مرخصی گرفتم وبه تهران‌امدم. سر سه را ضرابخانه یک ماشین سخت تصادف کرده را به نمایش گذارده بودند. ماشین خرد خرد شده بود، با وجود این شناختمش. «پژوی» زنم بود لابد تا حالا زنم مرده بود، بله، کسی که اتومبیلش به این روز می‌افتد لابد یک جای سالم در بدنش نیست. از راننده ماشین کرایه پرسیدم از کی تا حالا این پژو این جا است؟ گفت: یک ماهی می‌شود. پرسیدم: «نمی‌دانید چه بر سر راننده اش‌امده؟» نمی‌دانست. تا به خانه رسیدم نصف عمر شدم. در زدم. زنم در را بازکرد. سر تا پا سیاه پوشیده بود و تور سیاه هم روی سرش انداخته بود. پرسیدم‌: «کی مرده؟ والده؟ بچه‌ها؟» گفت: «نترس هیچ کس نمرده» پرسیدم: «چرا سیاه پوشیده ای؟» از سر سیری گفت‌: «تصادف سختی کردم. از فرعی می‌آمدم به اصلی، زدم به یک جناب سرهنگ.» صدایش صدای خودش بود و ادای هیچکس را در نمی‌آورد. نه گویندگان رادیو تهران ونه ادای هنرپیشگان فیلم‌های دوبله را. گفتم: «با این حال نفهمیدم چرا لباس عزا تن کرده ای.» گفت: «یک ماه است که جناب سرهنگ مریض خانه خوابیده. بیچاره از سر تا پایش باند پیچی شده. هر روز می‌روم بیمارستان ارتش رضایت بگیرم. تازه یک چشمش را باز کرده اند. همین الان از بیمارستان‌امدم. به سرهنگ گفته‌ام بیوه زنم و شوهرم تازه مرده وبه همین علت لباس سیاه پوشیده‌ام وتور سیاه انداخته‌ام تا دلش بسوزد. ورضایت بدهد و گرنه خدا عالم است چند هزاز تومان باید خسارت بدهیم.» رفتیم تو اتاق. پرسیدم: «بچه‌ها کجا هستند؟» گفت: «خانه صدیقه خانم هستند.» و راست می‌گفت، رفت آوردشان. فردا صبح باز زنم لباس سیاه پوشید و تور سیاه انداخت و به سراغ جناب سرهنگ به بیمارستان ارتش رفت. به بچه‌ها سپرد که تا چشمشان به جناب سرهنگ افتاد گریه و زاری به کنند‌اما ابداً و اصلا حرفی نزنند. مرخصی من تمام می‌شد و از قراری که زنم می‌گفت حال جناب سرهنگ رو به بهبودی بود و حالا هر دو چشمش را باز کرده بودند و با پاهای خودش رفته بود توالت و زنم بسیار خوشحال بود. شب آخر مرخصی‌ام بود. خواستم از نو موضوع بچه سومی‌را مطرح کنم که زنم براق شد گفت: «راست بنشین. می‌خواهم مساله ای را به عرض آقا برسانم.» بند دلم پاره شد. واقعاً خرید یک ماشین دیگر از من ساخته نبود. گفت: «می‌دانی جانم، من ضد دوام و بقای زندگی زناشویی هستم، ازدواج از اداهای بورژوازی است.»

این حرف‌ها حرف زنم نبود. حرف جناب سرهنگ هم نمی‌توانست باشد. حرف صدیقه خانم هم مطلقا نبود. حرف کسی بود که از مصرف و قسط و ملل عقب افتاده و تاکسی واکسی وزرق و برق افسرها و زن‌ها ااطلاع داشت. دل به دریا زدم و گفتم: «خیال داری از من طلاق بگیری؟» لبخندی زد و گفت: «بله، خوب فهمیدی و خودت می‌دانی که طلاقم خواهی داد. پس آبروی خودت را نبرو زودتر دست به کار شو.» ادامه دادم: «می‌خواهی زن مردی بشوی که از بورژوازی حرف زده ...؟»

گفت: «نه، اهل از دواج و این حرف‌ها نیست.»

پرسیدم: «خیلی و قت است که با او آشنایی؟» و خون خونم را می‌خورد.

گفت: «نه، فقط چند بار خانه صدیقه خانم دیدمش.»

پرسیدم: «پس طلاق می‌خواهی چه بکنی؟ از من می‌گذرد ولی بچه‌ها بدبخت می‌شوند.»

گفت: «این دیگر به خودم مربوط است.»

دعوایمان شد و سر سفره حسابی زنم را کتک زدم و بچه‌ها ین دو طفل معصوم گریه می‌کردند. آن قدر گفت و نوشت تا از خیر ماموریت گذشتم و باز به تهران‌امدم و طلاقش دادم. چهار ماه و ده روز بعد زنم با لباس سفید و تور سفید با جناب سرهنگ عروسی کرد بچه‌ها نصیب والده شدند و من ماندم و کله خشک خودم با قسط‌ های ماشین پژو و جناب سرهنگ هم ادعای خسارتی نکرد.

 

راهکارهاي کنار آمدن با يک همسر تنبل

گله اي به شوهرم

راهکارهاي کنار آمدن با يک همسر تنبل

زن

در گذشته هاي نه چندان دور (يعني دوران پدر بزرگها و مادر بزرگها و يا حتي والدين ما) که نقش زنان و مردان کاملا روشن ، مشخص و مرزبندي شده بود، وظيفه هر يک از زوجين در زندگي مشترک کاملا مشخص بود.

مردان بايد در بيرون از منزل کار مي کردند و براي تامين معاش خانواده تلاش مي کردند و وقتي هم که به خانه مي رسيدند به استراحت و تجديد قوا مي پرداختند و از طرف ديگر کسي هم از آنها توقع نداشت که در منزل به همسرشان کمک کنند و زن نيز مسئول رسيدگي به امور منزل و فرزندان بود و شايد به ذهن زنان نيز خطور نمي کرد(يا شايد جرات نمي کردند) که از همسرشان بخواهند تا کمي در انجام امور منزل به آنها ياري برسانند.

در آن روزگار آن قدر همه چيز روشن و از پيش تعيين شده بود که شايد کمتر دختري به اين فکر بود که قبل از ازدواج خويش ، در جلسات خواستگاري از داماد و خانواده اش خواهان حق اشتغال باشد.

 اما مدت زمان طولاني از آن روزها نگذشته و ما مشاهده مي کنيم که در فاصله چند سال نقشهاي زناشويي بسيار تغيير کرده و ديگر کسي از کار کردن زن در بيرون از منزل و يا کمک کردن يک مرد به همسرش در انجام مسئوليتهاي خانه داري و .. تعجب نمي کند. هر چند که مانند گذشته اين نقشهاي جنسيتي خيلي مشخص و تخصص يافته نيست و شايد اين مساله براي بسياري از افراد خوشايند هم نباشد اما به نظر مي رسد که اين تغيير نقشهاي جنسيتي تبعاتي نيز به همراه داشته است. براي مثال وقتي زنان پابه پاي مردان 7-8 ساعت از شبانه روز را در بيرون از منزل مشغول به کار هستند، مسلما مانند يک زن خانه دار نمي توانند به مسئوليتهاي سنگين داخل منزل رسيدگي کنند و به طور قطع توان انجام آن را هم نخواهد داشت و مسلما همان طور که در تامين معاش زندگي به همسرشان ياري مي رسانند، در مقابل از همسرشان توقع دارند که در انجام امور منزل به آنها مساعدت و ياري لازم صورت گيرد .

پاره اي از مطالعات نشان داده است که زمان و انرژي که زنان صرف انجام امور منزل مي کنند تقريبا دو برابر وقت و انرژي است که مردان صرف امور خارج از منزل و کار کردن مي کنند

 در اين زمينه پاره اي از مطالعات نشان داده است که زمان و انرژي که زنان صرف انجام امور منزل مي کنند تقريبا دو برابر وقت و انرژي است که مردان صرف امور خارج از منزل و کار کردن مي کنند. پس خانمها اگر مي بينند که فشار کارهاي خارج از منزل و همچنين مسئوليتهاي داخلي خانه زياد است و مسئوليتها و وظايفي که بر عهده گرفته اند با توانايي جسمي و حتي رواني آنها مغايرت دارد و از دگر سو همسرشان نيز مساعدت و همراهي لازم را با آنها ندارد و در اصطلاح تنبلي مي کند بهتر است که اين مقاله را دنبال کنند.  در اين مقاله قصد داريم تا شما را راهنمايي کنيم تا چگونه همسر خود را به انجام امور منزل با خودتان همراه کنيد:

- معناي واقعي تساوي حقوق زن و مرد را در ک کنيد. البته اين روزها تعابير غلطي از مساوات در زندگي زناشويي وجود دارد اما مساوات در زندگي زناشويي به معناي 50-50 کار کردن نيست بلکه مساوات به معناي مسئول بودن يکسان زن و مرد در قبال يکديگر و فرزندان است. يعني هر دو آنها موظفند که براي موفقيت و حفظ رابطه خود تلاش کنند.

زن

 - با همسرتان گفتگو کرده و به تبادل نظر بپردازيد. به او عنوان کنيد که نسبت به شرايط پيش آمده اعتراض داريد و واقعا به دردسر افتاده ايد و نيازمند آرامش بيشتر هستيد. البته فراموش نکنيد که در اين گفتگو تنها مشکلات و احساسات خود را با ايشان در ميان بگذاريد و لحن سرزنش و توبيخ به خود نگيريد.

- از همسرتان سپاسگزاري کنيد چه براي کارهايي که در داخل خانه انجام مي دهد و چه براي اشتغالشان در خارج از منزل. به اين ترتيب همسرتان متوجه مي شود که قدردان او هستيد و قدر زحمات او را مي دانيد. سپاسگزاري باعث دلگرمي همسر مي شود و از اين طريق از او حمايت رواني کرده و او را اميدوار مي کنيد. اين حمايت و اميد عزت نفس او را مي سازد. با سپاسگزاري کردن، در واقع به همسرتان مي گوييد که:

 "مي دانم که آن قدر توان و صلاحيت داري که مي تواني در تمام امور پشتيبان من باشي"

مساوات در زندگي زناشويي به معناي 50-50 کار کردن نيست بلکه مساوات به معناي مسئول بودن يکسان زن و مرد در قبال يکديگر و فرزندان است

- اگر نياز به کمک داشتيد حتما به همسرتان عنوان کنيد. توقع نداشته باشيد که همسرتان هميشه پيشقدم شود. شايد او اصلا متوجه نياز شما به کمک و همکاري نباشد. احساس و فکرتان را به طور مثبت بيان کنيد . مثلا اگر يک ربع ديگر قرار است ميهمان به منزل شما بيايد و خانه شما نامرتب است، به جاي آنکه فکر کنيدهمسرتان "بايد" بداند که شما کمک مي خواهيد ، به او بگوييد که خواهان کمک هستيد. همچنين به ياد داشته  باشيد چون قبلا فلان چيز را گفته ايد، دليل نمي شود که همسرتان هميشه آن را به ياد آورد. هيچگاه در برابر کمک و همکاري همسرتان مقاومت نکرده و "نه" نگوييد. حتي اگر نياز به کمک نداشته باشيد و يا مطمئن باشيد که همسرتان آن کار را به درستي انجام نمي دهد. بلکه با رويي گشاده از همکاري او استقبال کرده و از او سپاسگذاري کنيد.

زن و مرد

-  راه حلها هميشگي نيستند. هيچ راه حلي لزوما مادام العمر نيستند. وقتي راه حل شما آزمايشي باشد طرفين بيشتر  به توافق مي رسند. بنابراين اگر امروز يک روش خاص براي به کار گرفتن همسرتان در منزل موثر افتاد شايد روز ديگر اين روش موثر واقع نشود.

- و نکته اخر اينکه براي جلب همکاري همسرتان هميشه از اظهارات و سخنان عيني و ملموس استفاده کنيد چون رسيدگي به اين امور آسان تر از رسيدگي به صحبتهاي انتزاعي و کلي است. با مشخص حرف زدن مي توانيد افکارتان را روشن کرده و احتمال کسب حمايت همسرتان را بيشتر کنيد.

اختلافات زن و شوهر ها بي حد و حصر هستند. آنچه از نظر يک فرد بي اهميت است از نظر ديگري مي تواند مهم باشد. زن و شوهر ممکن است در مورد هر موضوعي با اختلاف مواجه شوند از انجام امور منزل گرفته تا رانندگي کردن و ... اما در صورتي که اختلاف را اجتناب ناپذير بدانيم مسلما هر مشکلي قابل حل است.

منبع:سایت تبیان