در حسرت مدرسه!

اواخر شهریور ماه بود.همه ی خانواده ها  در تب و تاب اول مهر  و خرید لوازم التحریر و کیف و کفش نو برای فرزندان خودبودند.حسین  با حسرت به مردمی که در مغازه ها ازدحام کرده بودند و بچه های خوشحال نگاه می کرد.پارسال او هم مثل بقیه بچه ها  در شور و شعف فرا رسیدن ماه مهر و مدرسه  بود.

 اما امسال او نمی تواند به مدرسه برود چرا که پدر از روی داربست سقوط کرده و حالا علیل و ناتوان در گوشه خانه افتاده است.حسین احساس بزرگی می کرد چون مرد خانه شده و باید نان اور خانواده باشد.

فداکار کوچک

بعد از جدایی پدر و مادر ،حسن به  همراه خواهرش نزدپدر ماند، چراکه پدر دوست نداشت فرزندانش زیر دست ناپدری بزرگ شوند.بعد از مدتی پدر مجددا ازدواج کرد. .حالا دیگر پدر سمیه را در اغوش نمی گرفت تا با او بازی کند.درس و مشق های حسن هم برایش کسالت آوربود .بیشتر با همسرش بود و با او بیرون می رفت.

یک روز که از  مدرسه برگشتند کسی در را به رویشان باز نکرد.خانه خالی از سکنه بود.همسایه ای  مهربان بچه های گریان را به خانه برد.حالا حسن وردست اوستا گچ کار بود تا خواهرش درس بخواند.

رودخانه

پلاستیک حاوی کتاب هایش را محکم چسبیده بود. هنوز خمیازه می کشید .یکی دوبار در راه سکندری خورد و نزدیک بود بیفتد. برف شب گذشته همه جا را پوشانده بود.رودخانه گویی خروشان تر از هر روز شده بود.یک لحظه پایش سر خورد و تا آمد به خودش بجنبد داخل آب ها بود. حالا سعی می کرد از جایی بگیرد تا آب او را نبرد همزمان با دست دیگر کتابهایش را بالا گرفته بود تا خیس نشود اما سرعت آب زیاد بود.وقتی جسدش را در پایین دست رودخانه از آب گرفتند هنوز دستش بالا بود با پلاستیک کتاب در آن.