اواخر شهریور ماه بود.همه ی خانواده ها  در تب و تاب اول مهر  و خرید لوازم التحریر و کیف و کفش نو برای فرزندان خودبودند.حسین  با حسرت به مردمی که در مغازه ها ازدحام کرده بودند و بچه های خوشحال نگاه می کرد.پارسال او هم مثل بقیه بچه ها  در شور و شعف فرا رسیدن ماه مهر و مدرسه  بود.

 اما امسال او نمی تواند به مدرسه برود چرا که پدر از روی داربست سقوط کرده و حالا علیل و ناتوان در گوشه خانه افتاده است.حسین احساس بزرگی می کرد چون مرد خانه شده و باید نان اور خانواده باشد.