در یکی از روز ها، زنگ اخر ، بعد از تمام شدن قصه و در ده دقیقه باقی مانده ، بچه ها با یکدیگر صحبت می کردند. در میان کودکان و به خصوص پیش دبستانی ها ،معمولا این جور وقت ها به ابراز محبت های صادقانه و بی ریا می گذرد.آن روز هم بازار حرف های قشنگ در کلاس ما ، حسابی گرم شده بود و کسی هر چه در دل داشت ،صاف و ساده، بیان می کرد و من هم با لبخندی پاسخ می دادم.تا این که یک باره علی که به قول خودش ،می خواست رو دست همه بلند شود ، رو به بچه ها کرذد و گفت : اصلا می دانید چیه / من این قدر خانم را دوست دارم که حتما برای عروسی ام او را دعوت می کنم. خنده ام گرفت و هنوز آثار خنده بر لبانم بود ، که اصر گفت: برو بابا ! تا ان وقت حتما خانم مرده است !!!

برگزیده ای از کتاب : گفتن از شکفتن

خاطره ای از: شیرین جهانشاهی  از کاشمر

نام کتاب: خاطرات مربیان کودک      

چاپ: شرکت چاپ و نشر نوین شرق